کتاب همزاد | فیودور داستایفسکی - 0
کتاب همزاد | فیودور داستایفسکی - 1
کتاب همزاد | فیودور داستایفسکی - 2
کتاب همزاد | فیودور داستایفسکی - 3

کتاب همزاد | فیودور داستایفسکی

5 / _
star offstar offstar offstar offstar off
5 / _
star offstar offstar offstar offstar off
comment
like
share
bookmark
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن
توضیحات محصول
مشخصات
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران

درباره‌ی کتاب همزاد داستایفسکی

کتاب همزاد از آثار برتر فیودور داستایفسکی است. شخصیت اصلی داستان همزاد، "یاکوف­ پتروویچ­ گالیادکین" نام دارد. وی مردی مجرد است که در پترزبوگ زندگی می­‌کند. تنها هم­خانه­ی او "پتروشکا"، پیشخدمتش می­‌باشد که وظیفه ی انجام امور منزل گالیادکین را برعهده دارد اما مدام با رفتارها و واکنش‌­های بی­ادبانه و گستاخانه­اش، موجب رنجش خاطر و اسباب زحمت یاکوف می­‌شود.

مرد قصه به­‌عنوان معاون، در یک اداره­ی دولتی فعالیت می­کند و به­ ظاهر از زندگی خود رضایت دارد. اما مخاطب خیلی زود متوجه می­‌شود که ویژگی­‌های درونی و شخصیت منزوی، خجالتی و دوگانه‌­ی یاکوف، مدام روح وی را آزار می­دهد و او را مضطرب می­سازد. در طول داستان، گالیادکین با بروز کوچک­ترین هیجان و مشکلی به مکالمه با خود می­‌پردازد و درگیر کشمکش­‌ها و مجادله­‌هایی در درون خویش می­‌باشد و با این واکنش برای حل مشکلات شخصی­‌اش تلاش می­‌کند اما همواره در تحقق این امر ناکام می­‌ماند.

بالاخره یاکوف تصمیم می­گیرد مشکل روانی خود را با "کریستیان ایوانوویچ"، پزشکش، در جریان بگذارد و با کمک او، راه حلی اثرگذار را جهت دستیابی به آرامش و خوشبختی در پیش بگیرد. بنابراین هدفمند و امیدوارانه نزد ایوانوویچ می­رود و مسائلش را با او در جریان می‌گذارد. غافل از این که در طی روزهای آتی، با معضلات و مشکلاتی حساس­تر مواجه خواهد شد؛ معضلاتی که تحولی بزرگ را در مسیر زندگی او به­ وجود می آورد و داستانی خواندنی را در اختیار مخاطب قرار می­‌دهد.

بخشی از کتاب همزاد؛ ترجمه‌ی سروش حبیبی

مثل این بود که همه­ چیز، حتی طبیعت، علیه آقای گالیادکین شمشیر کشیده بود، اما او هنوز برپا بود و مغلوب نشده بود، احساس می­کرد که شکست خورده است. آماده­‌ی نبرد بود. وقتی بحران بهتش گذشت و به خود آمد، با چنان شور و نیرویی دست بر هم مالید که هر کس او را می­دید یقین می­یافت که او اهل تسلیم نیست. اجالتا خطر پیش چشمش بود، ملموس و آشکار.

آقای گالیادکین این معنی را نیز با احساس دریافته بود. آنچه نمی­‌دانست این بود که چطور با این خطر گلاویز شود حتی لحظه­‌ای فکری از ذهن آقای گالیادکین گذشت. با خود گفت: «چطور است این خطر را به حال خودش بگذارم؟ چطور است راه خودم را کج کنم و خیلی ساده عقب نشینی کنم؟ چه عیب دارد؟ هیچ عیبی ندارد. انگار نه انگار که من بودم. من خودم را کنار می­‌کشم، خیال کن من نبودم. بگذار خطر از کنارم بگذرد. اصلا که گفته که من بودم؟ من نبودم، همین و همین! اگر من از این درگیری کنار بروم او هم کنار خواهد رفت.

شاید او هم عقب ­نشینی کند. دم می­جنباند، رذل حقه ­باز! دم می‌­جنباند و عقب­گرد می‌­کند و می‌­رود پی کارش! من این بدجنس را می­شناسم من با تسلیم و آرامش به جنگش می­روم. اصلا چه خطری؟ خطر کجاست؟ چه کسی صحبت از خطر کرده؟ دلم می­‌خواست یک نفر پیدا شود و بگوید خطرش کجاست. اصلا ماجرا سر تا پا بازی است. ارزش ندارد که آدم جدی­اش بگیرد....» آقای گالیادکین به اینجا که رسید ساکت شد. چشمه­ ی کلام در دهانش خشکید. حتی به خود بد و بیراه گفت. برای این فکرها نسبت بزدلی و بی­غیرتی به خود داد ولی این حرف­ها دردش را دوا نکرد.

احساس می­کرد که گرفتن تصمیم در حال حاضر برای او ضرورت محض دارد. حتی احساس می­کرد که اگر کسی پیدا شود و به او بگوید که چه تصمیمی بگیرد، هر چه بخواهد به او می­دهد ولی خب، چطور می­شد راهکار را به حدس دانست؟ فرصتی برای حدس نبود. به هر حال برای این­که وقتش را تلف نکند درشکه­‌ای گرفت و به­‌سرعت روانه­ ی خانه شد. با خود می­گفت: «خوب، چطورید؟ حضرت یاکوف پتروویچ، حال مبارکتان چطور است؟ حال می­‌خواهی چه کنی، بی­غیرت حقه­باز؟ خودت را در تنگنا انداختی و حالا که به بن­بست رسیده‌­ای مثل یک بچه­ ی کتک خورده آبغوره می­گیری!» آقای گالیادکین با تکان­ه ای درشکه تکان می­‌خورد و به خود سرکوفت می­زد.

این­جور خود را ملامت کردن و بر زخم­های درون نمک پاشیدن در آن دقیقه برای آقای گالیادکین لذت عجیبی داشت. حتی می­شود گفت که از آن لذتی شهوانی می­برد باز با خود گفت: «حالا اگر یک جادوگری پیدا می­شد، یا جادوگر هم نه، یک جور آدم صاحب قدرت که حرفش اعتبار داشته باشد، و به طور جدی به من اطمینان می­داد که: گالیادکین، یک انگشت دست راستت را بده تا راحت شوی، آن­وقت گالیادکین بدلی می­‌رود پی کارش و تو دیگر دردسری نخواهی داشت و خیالت آسوده خواهد شد. فقط یک انگشت را از دست می­دهی. اگر اینطوری می­‌شد، من انگشتم را می­دادم، حتما می­دادم، بی چون و چرا و خم هم به ابرو نمی‌­آوردم ...

مشخصات























نظرات کاربران درباره کتاب همزاد | فیودور داستایفسکی