درباره کتاب نارین
مخاطبان رمانخوان، انتظاری که از یک رمان دارند؛ که موضوع خوب، فضاسازیهای داستانی مناسب، دیالوگها و گفتگوهایی که خسته کننده نباشند؛ شخصیتها و رفتارهایی که حرفی برای گفتن داشته باشند - نه آنچنان آرمانی که نتوان مصداقی از آنها را در جامعه یافت و نه آنچنان منفور که در واقعیت نتوان اثری از آنها دید- از آن جملهاند. در بین رمانهایی که به چاپ میرسند و انواع مختلف آنها، طرفداران و علاقهمندان خاص خود را دارند؛ رمانهایی که به صورت سنتی، یک راوی در بستر طرحی از یک داستان، روایتگر و بازگو کنندهی اتفاقات و گفتگوهاست و جریانات و رخدادهای آن تا حد زیادی مطابق واقعیتهای روزمرهی هریک از ماست؛ همچنان به دلیل تمایل مخاطبان منتشر شده و پاسخگوی نیاز خوانندگان رمان است. «نارین» نیز به قلم لیلا مردانی از این دسته رمانها بوده که در طبقهی رمانهای عاشقانه جای میگیرد. عنوان اثر، نام شخصیت اول داستان است که به دلیل اصرارهایی که بر ازدواج با «حسام» میکند و مخالفتهایی که پدرش ابراز میدارد؛ عاملی بر فوت پدر میگردد و به این طریق هم با «حسام» به مشکل خورده و هم زمینهی عصبانیت برادر را تا جایی فراهم میآورد که به یکی از روستاهای کرمانشاه روانهاش میکند. اتفاقاتی که در ادامهی این سفر اجباری به آنجا دارد؛ بستر داستان را شکل داده و خواننده ضمن مطالعهی اثر با لهجه و فرهنگ مردمان و بومینشینان، امکانات منطقه و نوع زندگیشان تا حد زیادی آشنا میشود که در جای خود خواندنی و جذاب مینماید.
برشی از متن کتاب نارین
وانیا با صدای اذان کلیسلیمان چشم گشود. کش و قوسی به تنش داد و از آن همه خوابآلودگی و کاهلی در عجب ماند و تازه به خاطر آورد در جوار خانم معلم جدید روستا شب خوبی را پشت سر نگذاشته است. غلتی زد و از دیدن بستر خالی نارین حیرتزده سرجایش نشست و چشمش افتاد به او که لب طاقچهی پنجره خوابش برده بود. «خدای من!» به سویش رفت. اگر بیدارش میکرد ممکن بود دوباره بیخوابی به سراغش بیاید؛ برای همین فقط پتویی رویش انداخت و از اتاق بیرون رفت تا وضو بگیرد. بعد از وضو دوباره از چاه آب کشید و برای نارین آماده گذاشت. چشمش به مردانی افتاد که به سوی مسجد روان بودند و یقین داشت کدخدا در صف مقدم همهی آنهاست. در آن حال بازهم به نارین اندیشید «او ماندنی نیست». ایمان داشت. نارین با صدایی که میگفت: دختر جان نمیخواهی از خواب بیدار بشی؟ بیشتر در خود مچاله شد و میان خواب و بیداری گفت: « بلور جان بذار یه کم دیگه بخوابم». -خانم معلم عزیز، بلور جانت اینجا نیست که براش ناز کنی. بیدار شو، صبحانته بخور که خیلی کار داریم. خواب از سر نارین پرید. چند لحظه با گیجی به وانیا خیره شد که سفرهی صبحانه را پهن کرده بود و در حال ریختن چایی بود. -سلام صبح بخیر. -سلام صبح شما هم بخیر، برات از چاه آب کشیدم. با اولین حرکتی که نارین به خود داد، چنان دردی در همهی وجودش پیچید که گویی همین الان است که بند بند استخوانهایش از هم بگسلد: -آخ. -چه شد؟ -تمام تنم درد میکنه. -برای اینکه تمام شب به جای رختخواب کنج دیوار مچاله شده بودی. البته حق داری. طول میکشه به جای جدید عادت کنی و بیخوابی آزارت نده. نارین با نگاهی به رختخوابهای مندرس و ناراحت خواست حرفی بزند اما منصرف شد. نسیم خنکی که به صورتش میخورد؛ خواب را از چشمانش دور کرد. خیلی وقت بود با چنان آرامشی به سپیدهی صبح سلام نکرده بود. دستانش را به طرفین گشود و کش و قوسی به بدنش داد و در آن حال مدرسه را از نظر گذراند. مدرسه در واقع دو تا اتاق تو در تو در ضلع شرقی و تک اتاقی در ضلع غربی بود، در محاصرهی دیوارهای کاهگلی کوتاه که بر روی تپهی تقریباً مسطحی در همان ابتدای روستا از شرق بر روستا و از غرب به دشت سرسبز و فراخی که به جاده منتهی میشد؛ محاط بود.زمینهای پشتی مدرسه درست تا لب تپههای بلند سر جادهمزرعهی آفتابگردان بود و منظرهای بینهایت زیبا در نظر نارین به وجود آورد که تا لحظاتی او را محو خود کرده بود... .
نویسنده: لیلا مردانی انتشارات: علی
نظرات کاربران درباره کتاب نارین | لیلا مردانی
دیدگاه کاربران