کتاب بعد از ابر اثر بابک زمانی
کتاب بعد از ابر رمانی اجتماعی میباشد که بابک زمانی قصهی آن را بر اساس واقعیتهای رخ داده، نقل میکند. شخصیت اصلی داستان، پسری به نام "باقر" است که به روایت زندگی خویش میپردازد. وی در روستای "غرق آباد" حوالی استان سمنان، در کنار مادرش، "طاووس" و پدرش، "یونس" روزگار می گذراند.
روستای غرق آباد منطقهای دور افتاده میباشد که رودخانهی خروشانی از میان آن میگذرد؛ این رودخانه تاکنون افراد زیادی را در کام مرگ فرو برده و بر دل خانوادههاشان داغی بزرگ نهاده است. عموی باقر نیز سالها پیش جانش را در این رودخانه از دست داده و به همین سبب مادربزرگ همواره با غم سوگ پسرش، عمر خود را سر میکند.
باقر و خانوادهاش سالها پیش، در شهر "لومار" زندگی میکردند. پدر در آن جا، از طریق کار بنایی به تامین مخارج و هزینههای روزمره میپرداخت تا این که در اثر زانو درد، توانایی ادامهی کار در بنایی را از دست داده و از همین روی به ناچار تصمیم میگیرد که به همراه همسر و فرزندش به دیار اجدادی بازگشته و زندگی جدید را برای آنها دست و پا کرده و از فقر و تنگ دستی نجات دهد؛ غافل از این که اتفاقات و وقایعی وحشتناکتر از بیپولی در انتظار آنها است.
بخشی از کتاب بعد از ابر
ابر عجیبی آمده بود بالای شهر. از آن ابرها که تا زانوی آدم پایین میآیند؛ آن قدر پایین که تو دیگر حتی نمیتوانی پاهایت را ببینی. بعضیها به این ابرها میگویند «مه»، اما من میگویم «ابرهای سمج»، میگویم «مهمانهای ناخوانده»؛ آن قدر ناخوانده که بی آن که در بزنند، بی آن که حتی یا اللهی بگویند، وارد خانهات میشوند؛ میآیند سر سفرهات مینشینند و بعد اگر همین طور بگذاری شان، میروند توی رخت خوابت و جای تو میخوابند.
از همان روز اول معلوم بود ناخواندهاند. آخر چه کسی دیده بود آن موقع سال، تکه ابر تیرهای، دل آسمان را مکدر کند، چه برسد به آن که هو آن قدر مه آلود شود؟!
دیگر نه میشد به تقویم اعتماد کرد، نه به اخبار هوا شناسی و نه به تجربهی پیران شهر. زمستان آمده بود جای تابستان، بهار رفته بود جای پاییز و پاییز میان باقی فصلها گم شده بود.
شده بود گاهی ابری سرگردان، از یک گوشهی دنیا راهش را بگیرد و بیاید این سوی دنیا و بغضش را سر ما خالی کند. ابرهای دل نازکی که چند دقیقهای و حتی چند ساعتی میباریدند و بعد، همین که سبک میشدند، بی آن که چیزی بگویند، بی آن که کسی متوجه شان شود، از این دیار میرفتند. اما ابری که آن سال آمده بود با ابرهای سالهای پیش فرق میکرد.
ابر مثل غول سفید بزرگی به سمت شهر میآمد و هر لحظه مانند خمیری که آماس میکند، بزرگتر میشد. غول گرسنهای که همه چیز را در خود فرو میبلعید و چنان حریص بود که به لقمههای بزرگی مثل کوهستان هم راضی نمیشد و داشت کل شهر با تمام خانههایش را هم در درون خود میکشید.
از کوهها گذشته بود، از آخرین ردیف درختان بلوط، و مثل قطار عظیمی که هیچ چیز جلودارش نیست، خانهها را یکی یکی میپوشاند.
بی حرف، بی صدا جلو میآمد. از کجا آمده بود نمیدانم؟ چرا آمده بود؟ نمیدانم، چه میخواست؟ تنها میشود گفت که آمده بود تا نباشیم؛ تا کسی ما را نبیند. مثل پاک کن بزرگی که درست و غلط را محو میکند، آمده بود تا از حافظهی زندگی پاکمان کند. میآمد و میآمد، و مثل بهمنی که نه لاک پشت از آن توان گریختن دارد و نه یوز، چارهای نبود جز آن که بمانی و نگریزی، و چشم در چشمان سفیدش بدوزی که چگونه بی روح و بی ضربان، دستان سردش را بر گردنت حلقه میکند؛ ببینی که چگونه گلویت را میفشارد و نفسات را تنگ میآورد.
خانهای نمانده بود. خانهی دیگری نمانده بود که تسلیم نشده باشد هنوز، جز خانهی ما. آمد، به خانهی ما آمد. به دیوارهای خانهی ما رسید و بی آن که بشود کاری کرد، تقلایی، التماسی حتی، داخل آمد. از سوراخ قفل در، از لای ترکهای دیوار، از درز پنجرهها...
نظرات کاربران درباره کتاب بعد از ابر
دیدگاه کاربران