loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب این هیولا تو را دوست دارد - لیلی مجیدی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب این هیولا تو را دوست دارد نوشته لیلی مجیدی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

این کتاب که اولین رمان این نویسنده خلاق به حساب می‌آید، سبکی رئالیستی را دنبال می‌کند. داستان کتاب در مورد زنی است که به تنهایی زندگی می‌کند و در این تنهایی‌ها با مرور اتفاقات زندگی روزمره‌اش سعی دارد دریچه‌ای از امید را به روی زندگی‌اش باز کند. این شخصیت زنی مطرود است که می‌خواهد از تنهایی فرار کند و سعی دارد سرنوشت‌اش را تغییر دهد. نگاهی که کاراکترهای داستان، به ماجراها دارند شاید از دیدگاه فردی خارج از صحنه کمی غیرمعقول به نظر برسد اما اگر خواننده خودش را جای آن شخصیت ها بگذارد و از چشم آن ها به دنیا نگاه کند، همه چیز رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد. هیولای داستان لیلی مجیدی، ریشه در اساطیر یونانی دارد؛ اسکیلا که خود فرزند الهه رودخانه‌هاست، مورد غضب خدا قرار می‌گیرد و نیمی از تنش هیولا می‌شود و زیر آب می‌رود و نیمی دیگر، الهه‌ای زیبا و دوست‌داشتنی می‌ماند که روی آب قرار گرفته است و زیبایی‌اش را به رخ همگان می‌کشد. هیولای این رمان هم، دو نیمه نابرابر دارد. نیمی از این هیولا در سطرهای رمان مخفی شده است و نیمی دیگر همواره به "دوست داشتن" اعتراف می‌کند و البته که دلش می‌خواهد در ازای این دوست داشتن خودش را نیز دوست داشته باشند. به طور کلی، نثر این رمان، روان و قابل قبول است و لایه‌های عمیقی از زندگی را روایت می‌کند. روایت‌های موازی و تصویرسازی قوی، نقش پر رنگی در پیشبرد این رمان دارند و توانسته‌اند داستانی پرکشش و جذاب بسازند که ارتباط مخاطب با آن، حتی برای لحظه‌ای قطع نمی‌شود.


برشی از متن کتاب


نزدیک بود از روی یکی از بلوک‌ها سر بخورد که خم شد، دست‌ها را چسباند به یک بلوک دیگر و تمام وزنش را گذاشت روی آن. انگار کسی از پشت هلش داده بود. آن دورها نورهایی از خیابان اصلی پیدا بود و تک‌وتوک صدای اتومبیلی که از انتهای بلوار رد می‌شد. تلاش کرد توی تاریکی پاها را جایی بگذارد که دوباره سر نخورد. بلوک‌ها یک جاهایی خیس بودند و کاملا لیز. بالاخره توانست بنشیند و پاها را دراز کند روی یکی از بلوک‌های جلویی. خیره شد به سیاهی‌ها، لحظه‌ای ساکت می‌ماندند و لحظه ای انگار بخواهند چیزی بگویند، می‌غریدند و با صدا می‌آمدند سمت روجا. خودش را جمع می‌کرد هر بار. انگار بخواهد خودش را بغل کند. انگار هر لحظه ممکن بود سیاهی‌ها ببرندش. نگاه کرد به دورترها که خطی از چراغ‌ها  تا دل سیاهی پیش رفته بود. دوباره خیره شد به جلو پاها. کم کم سیاهی را می‌دید که وقتی به بلوک‌ها و زیر پای روجا می‌رسید سفیدی کف‌ها را پخش می‌کرد روی سنگ و هوا. انگار نتوانسته باشد حرف بزند. انگار از ناتوانی در حرف زدن ترکیده باشد. انگار دست‌های سیاهی‌ها به سمت پاهاش دراز می‌شد. جوری که بخواهد بکشدش آن پایین. گره روسری‌اش را باز کرد. بادی که می‌رفت لای موهاش و گوش‌هاش را خنک می‌کرد هیچ شباهتی به جریان سنگین هوای بعدازظهر نداشت. این بار سیاهی که باشدت به بلوک‌های جلو پاش برخورد کرد کفش‌های روجا هم خیس شد. خودش را عقب کشید به سیاهی خیره شد جوری که انگار چشم‌هایش از سیاهی‌ها پر شد. انگار خودش هم آن وسط‌ها رفته بود توی سیاهی‌ها. داشت بالا و پایین می‌رفت زیر پاهاش خالی شده بود تا یک ثانیه قبل همه چیز مرتب بود. آبی و سبز بود و روجا داشت کنارشان می‌زد و می‌رفت جلو بعد نور خورشید بود که مثل روزهای تابستان آزار دهنده نبود. سرمای آبی‌ها و سبزها را کم می‌کرد. اما بی آن‌که بفهمد زیر پاش خالی شده بود جوری که کاملا رفت آن پایین. چشم‌هاش سیاهی رفت و بعد  به زحمت خودش را کشید بالا. لحظه‌ای توانست نفس بگیرد و حجم زیاد آب را از دهانش بیرون بریزد. دست‌های کوچک را تکان تکان داد. نمی‌توانست بیش‌تر بالا بیاید تا آن سمت آبی‌ها را ببیند. نور خرشید هم انگار داشت کورش می‌کرد. دوباره داشت می‌رفت پایین که دست‌هاش را تکان داد و توانست فریاد بزند. شاید صدا کرده بود مامان. حتما گفته بود مامان. پدر نیامده بود فقط مادر بود که آن‌جا توی ساحل نگاهش می‌کرد و مدام صداش می‌زد که زیاد جلو نرو روجا. شاید هم نه، شاید این پدر بود که همیشه این جمله را بهش می‌گفت. همان وقت که می‌خواست بداند که روجا با کی بوده و  و روجا اسم سیامک را نمی‌برد. می‌گفت هیچکس. بعد پدر یک بار بهش گفته بود مواظب باش زیاد جلو نرو روجا مردها خیلی وقت‌ها قابل اعتماد نیستند. پوزخند زده بود که مثل خود شما دیگر، هوم؟ پدر ساکت مانده بود. یک لحظه انگار صدای مادر آمد که روجا را صدا می‌زد. روجا تلاش کرد پاهاش را بچرخاند. انگار دارد دوچرخه سواری می‌کند. دست‌ها را هم‌جهت آن‌ها که حرکت داد. صدا زد مامان. کمی که بالا آمد مادر را دید که داشت بهش نزدیک می‌شد.

(هنوز درست و حسابی با مرد حرف نزده بود ،..) نویسنده: لیلی مجیدی ناشر: چرخ

مشخصات

  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 3
  • سال انتشار 1397
  • تعداد صفحه 222
  • انتشارات چشمه
  • شابک : 9786007405444


نظرات کاربران درباره کتاب این هیولا تو را دوست دارد - لیلی مجیدی


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب این هیولا تو را دوست دارد - لیلی مجیدی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل