کتاب حضور آبی مینا نوشته ناهید طباطبایی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این مجموعه داستان که برنده دیپلم افتخار بیست سال ادبیات داستانی بعد از انقلاب شده است، شامل چهار داستان کوتاه میباشد. هر کدام از داستانها موضوعی متفاوت با دیگری دارند اما ویژگی مشترک تمام داستانها، روان و ساده بودن نثر آنهاست. داستان اول کتاب، در مورد زنی است که به خدمتکار اداره کمک میکند شیشه عینکش که شکسته را بچسباند، بعد از این روز اتفاقات جالبی رقم میخورد. داستان دوم که نام کتاب از آن گرفته شده، در رابطه با زنی میباشد که با مردی که قبلا زن داشته ازدواج میکند و حالا احساس میکند سایه زن قبلی هنوز در زندگیشان وجود دارد. داستان سوم در رابطه با دختری است که در کودکی با دختر همکار مادرش دوست میشود و این دوستی برایش به یک کابوس تبدیل میشود. و در نهایت داستان چهارم، درباره زنی است که خانهاش در حاشیه بزرگراه است و او از این مسئله به شدت ناراضی است. همانطور که از خلاصه داستانها پیداست، مدار نوشتههای ناهید طباطبایی اصولا روی زنانگی و روزمرگیهای زنان میچرخد. او بهگونهای زیبا از زنان مینویسد و با جملههای کوتاه و منقطع فضاهای حسی داستان را توصیف میکند که بهراحتی در داستان غرق میشوید. کتابحاضر، مجموعهای است که حداقل یک بار باید آن را خواند، پس اگر به داستانهای کوتاه علاقه دارید، مطالعه این اثر زیبا و دوستداشتنی را از دست ندهید.
فهرست
- مسابقه
- حضور آبی مینا
- گلی و من
- بزرگراه
برشی از متن کتاب
دو سه روز بعد او برایم یک گلدان حسن یوسف آورد. گلدانی بود سفالی با چند شاخه حسن یوسف که برگهای زرشکی آن با حاشیه زرد بسیار بسیار زیبا بودند. با دیدن آن از تعجب داشتم شاخ در میآوردم، چون عین همان گلدان را در قصهام برای من آورده بود. مدتی به فکر فرو رفتم و بعد تسلیم این فکر شدم که این فقط یک اتفاق بوده است. مگر نه این که خیلی از کارهای او را همانطور که بود، در قصه میآوردم؟ پس شباهت کارهای مرد قصه با کارهای او هم چندان بعید نمیتوانست باشد. بعد از ظهر آن روز همینطور نشسته بودم و از پنجره بیرون را نگاه میکردم که وارد شد. با دیدن نگاه خیره من به پنجره، او هم به آن طرف نگاه کرد و گفت: ((پنجره خیلی کثیفه.)) یک دفعه دلم ریخت. نکند او بخواهد پنجره را تمیز کند و از آن بالا، از طبقه هفتم پایین بیفتد. فقط به خاطر آن که پنجره کثیف بوده. به او گفتم: ((پنجره خیلی هم تمیز است، و من اصلا علاقهای به دیدن آن طرف شیشهها ندارم و این جا طبقه هفتم است و ...)) و از اون قول گرفتم که پنجره را تمیز نکند. در عین حال فکر میکردم به پایانی برای قصهام دست پیدا کردهام. زن میگوید پنجره کثیف است، مرد میخواهد پنجره را تمیز کند و از آن بالا میافتد و این میافتد و این میشود یک محبت غیر قابل جبران. تا عصر داستان را تمام کردم و سر حال به خانه رفتم. تو خان قصه را برای شوهرم خواندم و او خوشحال شد که من بالاخره بعد از مدتها چیزی نوشتهام. آن شب مثل هر شب سر ساعت یازده به رختخواب رفتم. مثل هر شب زود خوابم برد. اما تا صبح خواب میدیدم که او از پنجره به بیرون پرت میشود و میافتد و میافتد و به زمین نمیرسد. صبح با سر درد از خواب بیدار شدم. هنوز دلهره داشتم. سر راهم به اداره قصه را از کیفم در آوردم، پاره کردم و در جوی آب ریختم. وقتی به اداره رسیدم و در اتاقم را باز کردم، دیدم او لب پنجره نشسته و دارد شیشه را پاک میکند. کیفم از دستم افتاد و برای اولین بار سر او داد زدم که فورا پایین بیاید. اما او خندید و گفت: ((زن، همیشه ترسید.)) و بعد چارچوب پنجره را ول کرد و دستهایش را تکان داد تا به من ثابت کند که چهقدر شجاع است. طفلک هنوز فرصت نکرده بود دوباره به من نگاه کند که از پنجره پرت شد.
نویسنده: ناهید طباطبایی ناشر: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب حضور آبی مینا - ناهید طباطبایی
دیدگاه کاربران