کتاب رمان «رستوران آخر جهان» اثری از «داگلاس آدامز» و ترجمۀ آرش سرکوهی از سوی نشر چشمه به چاپ رسیده است.
داگلاس آدامز داستاننویسِ انگلیسی است که عمدۀ شهرتش برای خلقِ مجموعۀ پنججلدیِ «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها» است. کتابهای این مجموعۀ پنججلدی به ترتیب «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها»، «رستورانِ آخر جهان»، «زندگی، جهان و همهچیز»، «بدرود، و ممنون از آنهمه ماهی» و «کتابها راهنمای مسافران آینده» میباشند. کتاب حاضر جلد دوم از این مجموعۀ پنججلدی میباشد. این رمان نیزهمچون رمانِ اول این مجموعه داستانی در ژانر علمیتخیلی، فضایی طنزآمیز دارد و در ادامهی ماجراجوییهای سفر کهکشانیِ «آرتور دنت»، مردی از طبقهی متوسط انگلیس را روایت میکند. آرتور به همراهِ فورد و دو همسفر دیگرشان با سفینهای دزدی برای ماجراجویی و یافتن جواب سوالهایشان راهیِ سفر هیجانانگیز کهکشانی میشوند. آنها میخواهند بدانند این جهان در قدمِ اول اصلا برای چه خلق شده است و درنهایت خالق و ادارهکنندۀ آن چه کسی میتواند باشد. در این سفر طولانی آنها با ماجراهای سرگرمکننده و گاه شیرینِ زیادی مواجه میشوند، از کشفِ تاریخِ زمین، چگونگی بهوجود آمدن دنیا و دیدار با اداره کنندۀ آن گرفته تا رفتن به رستورانی به نام «رستوران آخر جهان» در کهکشانی که با سفر در زمان میتوانند به آن برسند تا همانطور هم که از اسمش پیداست بتوانند شاهدِ آخرین ثانیههای حیاتِ کرۀ زمین باشند. طنز هوشمندانۀ این کتاب هم شما را به خنده وامیدارد و هم مفاهیمِ گستردهای مثل زمین و زمان، قدرت، انسانها و کردارشان را با بیانی کنایی و خندهدار در دلِ داستان بررسی میکند. رمان «رستوران آخر جهان» روندِ پیشرویِ سریعی ندارد اما به هیچعنوان خستهکننده نمیشود و داستانی پرکشش به مخاطب ارائه میدهد.
برشی از متن کتاب
چلچراغها بیش از حدِ معمول میدرخشیدند. رنگ سبز و آبی سقفی که چلچراغها ازش آویزان بودند، در یه دنیای ایدهآل و کامل چشم رو نمیزد و اگر میزد نورِ لوسترها این حالت رو تشدید نمیکرد. اما اینجا دنیای ایدهآل و کاملی نبود. طرحهای عجیبوغریب و شکلهای اجقوجقِ نقششده بر مرمرِ کفِ زمین و پیشخان هشتادمتری مرمریِ بار بر کامل نبودنِ این دنیا تأکید میکردند. پیشخانهشتادمتری و مرمریِ از پوستِ حدود بیستهزار مارمولکِ موزاییکی آنتاریانای ساخته شده بود. کسانی که این پیشخان رو ساخته بودند به مارمولکهای بینوایی که پوستشون رو برای نگهداری دلورودههاشون لازم داشتند، فکر نکرده بودند. چندتا موجود خوشلباس و شیکوپیک با خونسردی بسیار در بار میپلکیدند. چند نفر نشسته بودند رو مبلهای رنگارنگی که ابعاد و شکلشون رو متناسب با شکل و حجم بدن کسی که رو اونها ولو میشد، تغییر میدادند. یه افسرِ ولهورگای و خانم جوونی که بخار سبزرنگ ازش متصاعد میشد از درِ شیشهای اونطرف بار رد شدند و رفتند تو بخش اصلی رستوران که نورش آدم رو کور میکرد. پشتسر آرتور یه پنجرهی بزرگ بود که پردههاش کشیده شده بودند و منظرهی بیرون رو از چشمپنهان میکرد. آرتور یه گوشهی پرده رو کنار زد و به منظرهی ملالآور، تاریک وبدون گلوگیاه نگاه کرد. چشمانداز چنان نومیدکننده بود که در یه موقعیت عادیم موهای آرتر از وحشت روی سرش سیخ میشد اما اکنون موقعیت عادی نبود. چیزی که خون رو در رگهای آرتور منجمد و پوست اون رو وادار میکرد که از بدنش فرار کنه، آسمون بود، آسمون.... یکی از کارکنان رستونران مؤدبانه پرده رو برگردوند سرجاش و گفت «همهچی به وقتِ خودش، قربان.» چشمها زاپود برق زد. گفت «ببینم، آدمها مرده، بهنظرم یه چیزِ خیلی مهمی کمداریم. یه کسی یه چیزِ مهمی گفت و من فکر میکنم اون رو کم داریم.» آرتور از اینکه کسی فکرش رو از چیزی که دیده بود منحرف کرد آرام شد، گفت «من گفتم اینجا زندگیِ بعد از مرگ شیکوپیکیه...» زاپود گفت «میدونم تو چی گفتی. فکر نمی کنی بهتر بود این جمله رو نگفته بودی؟ فورد؟» فورد گفت «من گفتم عجب!»
نویسنده: داگلاس آدامز مترجم: آرش سرکوهی ناشر: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب رستوران آخر جهان - داگلاس آدامز (جلد دوم)
دیدگاه کاربران