کتاب بانو و جوانی خویش نوشته ناهید طباطبایی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این مجموعه داستان، شامل شش داستان کوتاه است که درواقع اولین اثر نویسندهاش نیز محسوب میشود. ناهید طباطبایی، که برخی از داستانهایش به زبانهای مختلفی ترجمه شدهاند و برخی دیگر به صورت فیلمنامه درآمدهاند در همین اولین کتابش هم موفق عمل کرده و کتابی زیبا و دوستداشتنی خلق کرده است. داستانها با نثری روان و ساده نوشته شدهاند و با بیان موضوعاتی آشنا، میتوانند در دل تمام علاقهمندان به کتاب، جای باز کنند. شش داستان کتاب، هر کدام موضوعی مشخص را دنبال میکنند و روی خط منظمی از همان موضوع حرکت میکنند. داستان اول در رابطه با زنی است که همیشه با کابوس دست و پنجه نرم میکند و حس میکند "بخت" رویش افتاده است. داستان دوم که نام کتاب با الهام از همین داستان برگزیده شده است، برشهایی از زندگی زنانی پا به سن گذاشته را روایت میکند که با احساس خوشایندی زندگی نکردهاند و در حال حاضر به مرور خاطرات گذشتهشان مشغول هستند. داستان سوم درباره پیرزنی است که در جستجوی خاطرات جوانیاش میباشد. داستان چهارم زندگی مردی فلج و مشکلاتش را روایت میکند. داستان پنجم در رابطه با پیرزن ثروتمندی است که در خانه سالمندان زندگی میکند. و در نهایت داستان آخر با موضوعی بامزه، درباره زنی است که دائما جورابهایش را گم میکند!
برشی از متن کتاب
صبح روز بعد، باز هم بانو مثل همیشه سر وقت آمد، صبحانهی او را خوراند، کارهایش را سر و سامان داد و به او گفت که ساعتی برای خرید کردن بیرون میرود. محمود خان با دقت زیاد به چشمهای او نگاه کرد، رفتارش را سنجید و هیچ چیز تازهای در آن ندید، بانو همان بانو بود. آرام، زیبا و بیتفاوت. نه، بانو نمیتوانست با هیچ مرد دیگری بوده باشد. بانویی که هر شب تا سحر منتظر میماند تا او به خانه برگردد، بانویی که هر وقت او را نگاه میکرد، اشک از چشمانش میبارید. بانو همان بانو بود. محمود خان با خودش کلنجار میرفت. دلیل میآورد، قانع میشد، شک میکرد و دوباره زندگیاش را میکاوید. چرا نباید به او خیانت کرده باشد؟ بانویی به آن زیبایی و به آن تنهایی. باید برای خود دوستی میگرفت، باید خوش میگذراند سالهای سال بود که محمود برای او شوهری نکرده بود. محمود، پسر جمشیدخان، محمودی که با یک نگاه هر زنی را شیفته میکرد. او که حتی نام بعضی از زنان زندگیاش را به یاد نمیآورد. نه بانو نباید هم تنها میماند حتما راست میگفت، پسرداییاش، و شازده. یعنی بانو هیچ وقت او را دوست نداشته؟ یا شاید بعد از آن ماجرا، دل از محمود بریده؟ بعد از آن ماجرا بوده یا قبل از آن، محمودخان دیگر داشت دیوانه میشد و احساس میکرد رگهای سرش هر آن میترکند و خون فواره میزند. شب عروسی بانو، شبی رویایی بود. مراسم عقد در خانه پدری او برگزار شد. سفره را در شاهنشین انداختند، سفره ارگانزای سفید با تورهای پهن کتان. دو خانم ارمنی تزیین اتاق را به عهده داشتند. همه جا پر از گل بود و پر از نور. صد ماهی سرخ در دو قدح بلورین، چپ و راست سفره، چشم را خیره میکردند. وقتی عروس وارد باغ شد، ده گوسفند جلو پای او سر بریدند. بانو آن قدر زیبا بود که دل زن و مرد را میلرزاند. بعد از عقد، مجلس رقص در باغ تا صبح ادامه داشت و آن شب تنها شبی بود که محمود فقط با بانو رقصید. بانو از خوشی منگ بود و دختران جوان از رشک. فردای آن شب در روزنامه نوشتند: دیشب جشن عروسی بانو دختر جناب آقای صدرایی با آقای محمود خان ملکی فرزند ملکالدوله برگزار و پذیرایی شایانی از مدعوین به عمل آمد. بانو هنوز آن روزنامه را ته گنجه نگه میداشت. فردای آن روز بانو با شوق وارد خانه و زندگی جدیدش شد اما بسیار زود فهمید که نه محمود مرد رویاهایش بوده و نه آن زندگی، زندگی دلخواهش.
فهرست
- بختک
- بانو و جوانی خویش
- گمشده
- زندانی کوچک
- موسم گل
- جورابها
نویسنده: ناهید طباطبایی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب بانو و جوانی خویش - ناهید طباطبایی
دیدگاه کاربران