کتاب پیله و پروانه نوشته ی ژان دومینیک بوبی می باشد که با ترجمه ی فریبا تنباکوچی و میچکا سرمدی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
کتاب پیله و پروانه مورد توجه بسیاری از منتقدان قرار گرفت، بخصوص اینکه وقتی ژان دومینیک بوبی این کتاب را نوشت در فلج کامل به سر می برد و این اثر را به استفاده از حرکت پلک چشمش دیکته کرده است. داستان پیله و پروانه نشان دهنده ی پشتکار است و خاطرات مردی را بیان می کند که تمام مردان او را می شناسند، چرا که داستان او داستان همه ی مردان است. با خواندن این کتاب ما دوباره عاشق زندگی می شویم. حتی جکی ولشلاگر از نشریه ی فایننشال تایمز این کتاب را از بزرگ ترین کتاب های قرن حاضر دانسته است. ژان دو مینیک در این کتاب ماجرای زندگی خودش را روایت می کند. از روزی که زندگی اش متحول شد و معلولیتی که برایش پیش آمده بود برگی جدید از زندگی اش را برایش گشود. او پس از فلجش دیگر قادر به حرکت کردن و حرف زدن نیست و تنها می تواند با چشمک زدن با چشم چپ با دنیای خارج ارتباط برقرار کند. اما او تسلیم این ناتوانی نمی شود. با زندگی می جنگد و تسلیم نمی شود. ژان تصمیم می گیرد داستان مبارزه اش را در کتاب حاضر ثبت کند. این اثر به ما نشان می دهد که قدرت مبارزه در انسان تا چه حد است و به ما درس زندگی، مبارزه و تسلیم نشدن می دهد.
برشی از متن کتاب
صندلی چرخ دار تا به حال این همه آدم سفیدپوش در اتاقم ندیده بودم. پرستارها، بهیارها، فیزیوتراپیست، متخصص کاردرمانی، روانشناس، متخصص مغز و اعصاب، انترن ها و حتی مسئول بخش. انگار تمام بیمارستان بخاطر حادثه ای جمع شده بودند. وقتی آن ها ناگهان وارد اتاق شدند و وسایلشان را جلوتر از خودشان هل دادند، فکر کردم می خواهند مرا بیرون کنند و اتاق را به بیمار دیگری بدهند. چند هفته ای می شود که در بیمارستان برگ بستری هستم و هر روز بیشتر از روز پیش به آستانه ی هشیاری نزدیک می شوم ولی هنوز ارتباطی بین خودم و صندلی چرخ دار نمی بینم. تاکنون کسی تصویر دقیقی از وضعیتم ارائه نداده بود، به همین دلیل براساس مطالب جزئی که از گوشه و کنار می شنیدم، یقین داشتم که به زودی بهبود می یابم و می توانم حرف بزنم و حرکت کنم. در واقع ذهن سرگردان من سرگرم برنامه ریزی برای هزاران طرح نو بود: رمان، سفر، نمایش و بازاریابی برای یک نوع کوکتل میوه که اختراع خودم بود. (طرز درست کردن آن را از من نپرسید چون فراموش کرده ام.) آن ها به سرعت لباس های مرا عوض کردند. متخصص مغز و اعصاب با لحنی پندآموز گفت:«برای روحیه اش خوب است.» و در واقع از تعویض لباس زرد نایلونی بیمارستان با پیراهنی چهارخانه، شلواری کهنه و پولوری بدشکل راضی بودم. فقط پوشیدن آن ها مثل یک کابوس وحشتناک بود. ای کاش لباس ها خودشان با مهارت پس از پیچ و تاب فراوان بر این بدن فلج که چیزی جز درد و رنج برایم ندارد، پوشیده می شدند. بدنی که هیچ همکاری از خودش نشان نمی دهد.
نویسنده
ژان دومینیک بوبی در سال 1952 در فرانسه به دنیا آمد و در سال 1997 از دنیا رفت. او پس از یک حمله ی مغزی شدید دچار فلج کامل شد و کتاب حاضر را با استفاده از حرکت پلک چشمش دیکته کرده است.
فهرست
پیش گفتار صندلی چرخدار دعا زمان حمام کردن الفبا همسر امپراتور سینه سیتا توریست ها سوسیس فرشته ی مهربان عکس باز هم تقارنی دیگر رویا سکوت روز خوش شانسی من همان بانوی خودمان مبهم از پشت شیشه پاریس شلغم گردش بیست و یک بیزار از صدای اردک یکشنبه بانوان هنگ کنگ پیغام در موزه مجسمه های مومی داستان سرا روزی در زندگی فصل شروع دوباره
نویسنده: ژان دومینیک بوبی ترجمه: فریبا تنباکوچی - میچکا سرمدی ناشر: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب پیله و پروانه - ژان دومینیک بوبی
دیدگاه کاربران