درباره کتاب موسیو پن
این کتاب اولین بار در سال 1999 به زبان اسپانیایی منتشر شد اما ترجمه انگلیسی آن در سال 2010 در آمریکا به چاپ رسید و در کمتر از یک ماه به پرفروش ترین رمان خارجی آمریکا تبدیل شد. داستان، موضوعی معمایی و اسرارآمیز دارد و در شهر پاریس و روزهای جنگ داخلی اسپانیا رخ می دهد. شخصیت اصلی کتاب مردی به نام "پن" می باشد که سال ها پیش بازنشسته شده و حالا به طب سوزنی مشغول است. وی به علوم غریبه نیز علاقه زیادی دارد و دائما در حال سرک کشیدن در دنیای ماورالطبیعه می باشد. داستان با شروعی دلهره آور آغاز می شود و هنگامی که پن آماده شده تا از خانه بیرون برود با دریافت تلگرافی از دوستش که با حالتی اضطراری درخواست کرده بود با او ملاقات کند، مسیرش عوض می شود.
همسر دوستش "بایخو" به نحوی خطرناک دچار سکسکه شده و اگر زود درمان نشود، احتمال این که جان خود را از دست بدهد زیاد است. پن به سرعت خودش را به بیمارستانی که بایخو در آن بستری است می رساند. فضای بیمارستان وهم آلود و ترسناک است و پزشکی مشکوک مانع ملاقات پن با بایخو می شود و به او اجازه درمان همسر دوستش را نمی دهد. گره های داستان از جایی بیش تر می شود که دو مرد بعد از تعقیب پن به او رشوه می دهند تا از درمان بایخو دست بردارد. او رشوه را قبول می کند اما بعد دچار عذاب وجدان می شود و تصمیم می گیرد هر طور که شده او را معالجه کند. روایت های روبرتو بولانیو از داستان بسیار جذاب و خواندنی است و طرح های پیچیده و تعلیق های نفس گیر "موسیو پن" را به رمانی فوق العاده تبدیل کرده است.
برشی از متن کتاب موسیو پن
می خواستم آن قدر آن جا بمانم تا مادام بایخو بیاید بیرون و همه چیز را برایش توضیح دهم. ساعت شش عصر امیدم شروع کرد به رفته رفته رنگ باختن. ساعت هشت هنوز آن جا بودم، هر چند بیشتر از هر چیزی رخوت و لختی آن جا نگهم داشته بود: اگر مادام بایخو هم در نهایت سر و کله اش پیدا می شد، که آن موقع دیگر بعید به نظر می رسید احتمالا نمی توانستم بشناسمش چون هوا کاملا تاریک بود. ساعت نه تصمیم گرفتم کافه را ترک کنم و به مادام رینو زنگ بزنم. آزرده خاطر متوجه شدم که شماره اش همراهم نیست. باید می رفتم خانه، دخترچه تلفنم را پیدا می کردم و دوباره می رفتم بیرون تا بهش زنگ بزنم. تاکسی یی گرفتم. دستم به دستگیره درش بود که ضربه ای خورد پشتم، تقریبا مثل این که کسی اتفاقی خورده باشد بهم. مردک یکی از ابروهاش بخیه خورده بود اما آن را کامل با چسب زخم نپوشانده بود.
گفت: من اول دیدمش. انگار داشت با دهانی آب صحبت می کرد. نگاهی به راننده انداختم تا ببینم شاید او پا در میانی کند اما او فقط شانه بالا انداخت. خودمان باید مشکلمان را حل می کردیم. مرد ابرو پاره منتظر بود. ضربه اش را نادیده گرفتم و به محترمانه ترین شیوه به او اطمینان دادم که اشتباه می کند: او نمی توانسته تاکسی را قبل از من دیده باشد، چون وقتی تاکسی ایستاده بود او حتی آن دور و برها هم نبود. جوابم را نداد. اضافه کردم: به هر حال، مهمون من باشین. در جواب با دو دست آمد سراغم. یقه کتم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد. متفکرانه گفت: جهود وراج. من اول دیدمش. بعد ظاهرا نظرش را عوض کرد، ولم کرد و با خونسردی سوار تاکسی شد. همین طور ولو روی زمین داد زدم: صبر کن. احساس تحقیر نکردم یا خشم یا هیچ یک از احساساتی که معمولا با اتفاقات از این دست پیش می آید. تمایل غیر منطقی ای داشتم برای این که وادارش کنم بماند و باهام صحبت کند، تا چهره ترش رویش را به دقت بررسی کنم و ازش بپرسم اهل کجاست، چه می کند، آیا هیچ وقت به عنوان ملاقات کننده داخل کلینینک آرگو رفته یا نه، هر چیزی که بتواند اطمینان بخش باشد. ناگهان احساس کردم از همیشه خسته تر و تنهاترم.
خرید کتاب موسیو پن از نشر چشمه
کتاب موسیو پن نوشته روبرتو بولانیو با ترجمه پوپه میثاقی که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است را میتوانید از سایت کتابانه مراجعه نمایید.
نظرات کاربران درباره کتاب موسیو پن
دیدگاه کاربران