کتاب سرود مردگان نوشته فرهاد کشوری توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
داستان کتاب در مورد زندگی یک شبانه روز مردی بازنشسته از شرکت نفت در شهر مسجد سلیمان است. نویسنده با فلشبکهایی به گذشته، خاطرات این مرد را به یادش میآورد و او را به روزهایی میبرد که اولین دکل حفاری نفت در مسجد سلیمان برپا شد. این رمان به شیوهپراکندهنویسی نوشته شده است و خواننده را در برهههای زمانی مختلفی به دنبال خود میکشاند. نثر روان و کمنظیر فرهاد کشوری، مخاطب را طرفدار پر و پاقرص آثارش میکند. رمانپردازی، شخصیتپردازی و فضاسازی از ویژگیهای دیگر این قصه است که میتوان به آن اشاره کرد. زمینههای تاریخی این اثر نیز، همانند دیگر آثار نویسنده، نقطه پر رنگ داستان هستند اما تفاوتهایی نیز، با دیگر آثار او دارند. تفاوت اول این است که نویسنده، لزوما تمام تمرکزش را روی بازسازی حوادث گذشته و به صحنه آوردن شخصیتهای تاریخی در رمان نمیگذارد، او سعی کرده است زندگی کارگران نفت و اوضاع اقتصادی و موقعیت اجتماعی آنها را نیز بررسی کند و مورد کندوکاو قرار دهد. تفاوت دوم این است که این اثر فرهاد کشوری، به یک منطقه جغرافیایی مشخص و اقلیمی خاص اشاره دارد و سعی دارد آداب و سنن این اقلیم را در لایههای تاریخی اثر نمایان کند. به همین دلیل، سرود مردگان را نمیتوان یک کتاب صرفا تاریخی دانست، بلکه میتوان آن را رمانی تاریخی - اجتماعی یا حتی روایتی مدرن از تاریخ به حساب آورد. فرهاد کشوری با رعایت کردن تمام عناصر داستاننویسی در این رمان، این کتاب را به اثری تبدیل کرده است که میتوان چندین و چند بار آن را خواند و در میان عمق حرفهای بودن آن غرق شد.
برشی از متن کتاب
جلو رنگ سبز جاجاریخته و سطح ریشریش شدهی در چوبی خانهی یادگار ایستاد. پنجه بالا برد آرام به در زد. در چوبی تکانی خورد و ماندنی صدای باز شدن چفت در را شنید. در باز شد. ابریشم سلام کرد و کنار رفت. ماندنی میخواست جواب ابریشم را بدهد، تنها لبانش تکان خورد و صدا در گلویش خفه شد. از کنار ابریشم گذشت و رفت توی اتاق بیست فوتی. ابریشم به قاب خالی در نگاه کرد، بعد سر از درگاه بیرون برد و چشم گرداند توی کوچه. سه پسر پنج شش ساله دنبال گربهی سیاهی میدویدند. ماندنی روی قالی نشست و به بالش تکیه داد. عکس یادگار روی دیوار روبهرویش بود: چهطور به این زن بگم؟ ابریشم در را بست. کتری را از حبانهی کنار در آب کرد و روی چراغ خوراک پزی گذاشت. کبریت کشید، چراغ را روشن کرد و آمد روبهروی ماندنی نشست. ماندنی سرفهای کرد تا بغض توی گلوش را مهار کند. نگاه ابریشم بیتابش میکرد. آه کشید. دلش میخواست گریه کند. -خاله شیرین جان گفت رفتی دشت گل و یادگار را ندیدی، پس کجا رفته؟ آدمهای غریبهای میآن دم در و سراغش را میگیرن. ماندنی به عکس یادگار، روی دیوار بالای سر ابریشم خیره بود. -کجا رفته؟ ماندنی رو کرد به ابریشم و گفت: یادگار... حصبه گرفت. ابریشم به پنجهی دستها تکیه داد، خم شد رو به ماندنی و هراسان گفت: بردیش دکتر؟ ماندنی سر پایین انداخت. نقش سرخ و سیاه قالی و یادگار خاکآلودی که در را پشت سر بست و رفت، خاک و شورهی عرق پشت شانهها و کمرش، از نقشهای قالی سر زد. وقتی در را بست میخواست دنبالش برود و او را در آغوش بگیرد و بغضی را که در سینه خفهاش میکرد بر صورت و گردنش بریزد. بعد نشست کنار در و یادش آمد که کاش شانهاش را زیر بشکهی آب شسته بود و داده بود به یادگار. شنید: بردیش دکتر؟ ماندنی آه کشید. گفت: نه سر بلند کرد و به چشمان هراسان ابریشم نگاه کرد. ماندنی با صدای لرزانی گفت: دل داشته باش، دخترم. هر چند خودم دلی ندارم. صدای ابریشم میلرزید: زندانه؟ از نگاه هراسان ابریشم چشم گرداند و نگاهش بر انگشتان لرزانش، بر پرزهای سرخ قالی افتاد.
نویسنده: فرهاد کشوری انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب سرود مردگان - فرهاد کشوری
دیدگاه کاربران