کتاب قبل از مردن چشمهات رو ببند نوشته پژمان تیمورتاش توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب مجموعهای از داستانهای به هم پیوسته است که همگی در فضاهای پایین شهر میگذرند. نسبت به آثار قبلی نویسنده، فضای جغرافیایی بیشتری در کتاب وجود دارد و پژمان تیمورتاش سعی کرده است روایتی از تمام محلههای پایین شهر داشته باشد. لحن کتاب به زبان جوانان پایین شهری نوشته شده است، به همین دلیل این کتاب شکستگیهای زبانی بسیاری دارد. انگیزه نویسنده برای نوشتن چنین کتابی زمانی شکل گرفت که از محلههای پایین شهر که در کودکی آنجا ساکن بوده است عبور میکرد، او با خود فکر کرد در این محلات که نسبت به محلههای بالاشهر در حقشان اجحاف زیادی شده، چه میگذرد؟ او به سراغ دوستان دوران کودکیاش رفت و با خبرهای وحشتناکی از آنها روبهرو شد. بسیاری از آنها گرفتار مواد مخدر شده بودند و حتی برخی به دلیل استفاده زیاد از مواد مخدر جان خود را از دست داده بودند. تیمورتاش که از شنیدن این حقایق، سخت آزرده شده بود، تصمیم گرفت درباره آنها چیزی بنویسد. او شروع به نوشتن کرد و نگارش کتاب را در عرض دو سال به اتمام رساند. داستان را از روزهای دهه 30 و 40 پیش برد تا به دهه 90 رسید. البته همه این داستان ها در چیزی حدود 16 ساعت اتفاق میافتند و مشکلات مردم پایین شهر را به تصویر میکشند. داستانهای این کتاب همگی رئال هستند و هر آنچه که برای بسیاری غیر قابل باور به نظر میرسد را باورپذیر میکند. قبل از مردن چشمهات رو ببند، بسیاری از حقایق و مشکلات جامعه را بازگو میکند، به همین دلیل علاوه بر جنبه داستانیو سرگرمی بودن، بسیار عبرتآموز نیز می باشد.
برشی از متن کتاب
خونابه از سرم راه گرفت رو شونهها و ریخت پایین. یه رگ باریک رو موزاییکها ساخت و رفت سمت چاهک. چشمها رو بستم. من بودم و صدای آب. من بودم و هزار تا سوال. هزار تا من دیگه که ویلون شده بودن تو سوراخ سمبههای این شهر؛ هزار تا درد. همه جونم میلرزید. اینجا چی کار میکردم؟ من رو چه به قاسم بالدار؟ چه بهخوابوندن قاسم بالدار؟ من اگه لالایی بلد خودم خوابم میبرد. به من چه که بیست و هفت روز نخوابیده بود؟ من رو چه به شاهرگ زدن با شیشه ایستک؟ چی شد که یه زخم شد یه شاهرگ؟ من رو چه به شر کردن وسط امام حسین؟ این دکمه برای کت من سه چهار سایز گندهتر بود. قاسم رو دیگه نمیشد زیر سیبیلی رد کرد. نه ماماناختر بود، نه احمد اعرابی. قاسم، قاسم بالدار بود. همون که تو کوچه سرخپوستها بهش میگفتن قاسم دله. همون که تا دو سال پیش دلال سیم و کابل بود و صنفیها صداش میکردن قاسم سهفاز. همون که یهو تیپا زد زیر همه چیز و شد مستأجر مندلی بابلی. همه زندگی رو گذاشت در کوزه و رفت تو یه چهاردیواری اول نظامآباد که سگ رو میزدی نمیرفت توش. همون که کنترلچی سینما نادر رو کرد تو گونی. شبونه انداخت تو لونهی سگهای انبار زنبورکخونه و بعدش یه کاه، تو خرابهی سینما خورشید قایم شد. آره، همون قاسم بالدار، همونی که از بهروز وثوقی کتک خورده بود. همون که تو المپیک هفتاد و شیش مونترال اسمش تو لیست تیم ملی پرش ارتفاع بود و دو روز قبل اعزام، یک سال غیب شد. رفیق شیش مرتضا شاخدار که به وقتی پلوبهپهلوی هم حکومت نظامی راه مینداختن تو این خیابونها. همون که با کرگدنها شرط بسته بود عرض کوچه بهار رو از پشت بوم سینما خورشید تا پشتبوم اونوری بپره و پریده بود. هیچکس غیر سه نفر شاهدی که اون شب اونجا بودن و ممدالدنگه، باور نکرد که آدم هم میتونه پرواز کنه. وقتی تیزی سر بطری ایستک گیر کرد تو خرخرهش، چهارده سال از آخرین پروازش گذشته بود. چهارده سال و بیست و هفت روز بیخوابی. تا همون موقع هم لابد بالاخواههاش رفته بودن دم خونه و جون مامان اختر و به لب رسونده بودن. مامان اختر کجا و من کجا؟ حالا هر چی هم گفته باشه یه ماهه دکش کردم و دیگه راهش نمیدم، کیه که باور کنه؟
نویسنده: پژمان تیمورتاش انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب قبل از مردن چشم هات رو ببند
دیدگاه کاربران