loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب زیباترین داستان های هزار و یک شب 1 (شاهزاده ی سنگی)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب شاهزاده ی سنگی و چند داستان دیگر از مجموعه زیباترین داستان های هزار و یک شب به روایت سیامک گلشیری از سوی انتشارات هوپا به چاپ رسیده است.

کتاب فوق نه حکایت پند آموز و سرگرم کننده از داستان های معروف و نام آشنای هزار و یک شب را با نثری روان و ساده برای نوجوانان روایت می کند. یکی از داستان ها با عنوان شاهزاده ی سنگی، داستان ماهیگیری فقیر را به تصویر می کشد که هر روز با هزار امید و آرزو تورش را در دریا می اندازد تا صیدی نصیبش شود.

یکی از همین روزها تور ماهیگیر به قدری سنگین می شود که او قادر به بیرون کشیدنش نیست. بنابراین سر تور را در ساحل بسته و خودش به زیر آب می رود. بعد از کلی زحمت تور را بیرون می آورد و خری مرده را درون آن می یابد. ماهیگیر باز هم ناامید نشده و تورش را به دریا می اندازد؛ باز هم تور بسیار سنگین شده و صید صیاد چیزی نیست جز چند تکه ظروف سفالی شکسته.

برای آخرین بار هم، که ماهیگیر تورش را به دریا می اندازد خمره ی سر به مهری را صید می کند. او خوشحال از این موضوع در خمره را باز می کند اما دیوی بزرگ از درون آن بیرون می آید. دیو ماجرای زندانی شدنش در خمره را برای صیاد تعریف کرده و سپس قصد جان صیاد را می کند. مرد هر چه به دیو اصرارمی کند که از کشتن او منصرف شود فایده ای ندارد تا این که ... مخاطب بعد از خواندن حکایت های این کتاب نکته های پند آموز بسیاری را از جمله حل مشکلات با کمک عقل و درایت، امید و پشتکار در انجام کارها و ... را خواهد آموخت.

کتاب شاهزاده ی سنگی و چند داستان دیگر از مجموعه زیباترین داستان های هزار و یک شب به روایت سیامک گلشیری از سوی انتشارات هوپا به چاپ رسیده است.

 


فهرست


مقدمه شهریار و برادرش، شاه زمان شاه یونان و طبیب رویان شاهزاده ی سنگی غلام دروغ گو ابراهیم بن مهدی و مامون محمد جواهر فروش و دختر یحیی برمکی جوان کریم عشق به خرس نعمت و نعم

برشی از متن کتاب


شبی خلیفه هارون الرشید سخت دچار بی خوابی شد. چند بار از روی تختش پایین آمد و تمام اتاق را قدم زد و برگشت و سعی کرد بخوابد. با این حال نتوانست. بنابراین لباس به تن ککرد و دستور داد وزیرش، جعفر برمکی را به بارگاه بیاورند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود که جعفر به بارگاه آمد و دید که خلیفه آشفته است. گفت: «به محض این که دستور رسید آمدم. بگویید چه شده سرورم!» خلیفه گفت: «از دیشب تا حالا دلتنگم. دلم می خواهد بروم در شهر و کارهای مردم را تماشا کنم.» جعفر گفت: «اگر مایل باشید همین حالا راه بیفتیم.» خلیفه گفت: «اول باید لباس بازرگانان را به تن کنیم.» خیلی زود لباسشان را عوض کردند و به همراه مسرور سیاف راه افتادند. از کوچه ای به کوچه ی دیگر می رفتند و خلیفه به دقت به آدم هایی که به آن ها برخورد می کردند نگاه می کرد. ساعتی بعد هر سه به دجله رسیدند. داشتند کنار رودخانه قدم می زدند که چشمشان به پیرمردی افتاد که در قایقش نشسته بود. خلیفه گفت: «بدم نمی آید حالا که اینجاییم، مدتی توی قایق این مرد بنشینیم و روی رودخانه گردش کنیم.» این بود که رفتند سراغ پیرمرد. جعفر به پیرمرد گفت آن ها را مدتی روی رودخانه بگرداند و یک دینار مزد بگیرد. پیرمرد با تعجب به تک تک آن ها نگاه کرد و بعد گفت: «مگر شماها نشنیده اید که شب ها این جا چه اتفاقی می افتد؟» جعفر گفت: «نه، چه اتفاقی می افتد؟» پیرمرد گفت: «خیلی عجیب است شماها نمی دانید که هر شب خلیفه هارون الرشید با کشتی بزرگی به همراه خدم و حشمش روی رودخانه گردش می کند؟ یکی از افرادش هم فریاد می کشد که اگر کسی را روی رودخانه ببیند زنده نمی گذارند.» هر سه با تعجب به پیرمرد نگاه کردند. سپس خلیفه و جعفر و پیرمرد گفتند: «حالا که این طور است این دو دینار را بگیر و ما را در قایقت بنشان.» پیرمرد دو دینار را گرفت و به آن ها گفت که سوار شوند. وقتی همه سوار شدند پیرمرد خواست قایقش را راه بیندازد که یک دفعه همگی متوجه کشتی بزرگی شدند که داشت از آن طرف دجله حرکت می کرد. چشمانشان به شنع ها و مشعل هایی افتاد که در تمام کشتی روشن بود. پیرمرد گفت: «نگفتم که خلیفه هر شب روی رودخانه گردش می کند؟ الان است که سرمان را به باد بدهیم.» و بلافاصله قایقش را به گوشه ای کشاند و پرده ای سیاه روی آن کشید. هر چهار نفر گوشه ی پرده را بالا زدند و به کشتی نگاه کردند. جلوی کشتی مردی را دیدند مشعلی از طلا به دست دارد و لباسی از اطلس سرخ به تن کرده و تاجی روی سرش گذاشته. عقب کشتی هم چند مرد درست عین مردی که جلوی کشتی ایستاده بود، ایستاده بودند و هر کدام مشعل طلایی به دست داشتند. دور تا دور کشتی دویست غلام آماده ی خدمت ایستاده بودند و در میانشان تختی دیدند که از طلای سرخ بود. خوب که نگاه کردند جوان ماهرویی دیدند که روی تخت نشسته و لباس سیاهی به تن دارد و درست در کنارش مردی ایستاده بود که به جعفر وزیر می مانست ...      

  •  چند داستان دیگر
  • به روایت: سیامک گلشیری
  • انتشارات: هوپا

سیامک گلشیری

سایر آثار نویسنده

مشاهده بیشتر

ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زیباترین داستان های هزار و یک شب 1 (شاهزاده ی سنگی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل