کتاب ستاره های دوست داشتنی (امام مهدی) نوشته ی مهدی هجری توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
این کتاب یکی از آثار دوست داشتنی ای است که سعی دارد در قالب داستانی دل نشین و روان با تصویرگری های زیبا و کودکانه به بخشی از زندگی امام مهدی ( عج ) بپردازد و مقام معنوی، افکار، شیوه ی زندگی، اندیشه ها و احادیث این امام معصوم و والا مقام را متناسب برای مخاطب کودک و نوجوان معرفی کند. همچین این کتاب با کلام ساده ای که دارد، آیینه ای است که مهربانی و خوبی های آن امام را بازتاب می کند تا کودکان با خواندش لذت ببرند و زیبا زیستن مانند ایشان را بیاموزند. داستان این کتاب این گونه آغاز می شود که پسری کوچک، مهربان و خوش قلب شبی دلش تنگ می شود و تصمیم می گیرد با ماه صحبت کند و ماه هم او را به سفری دعوت می کند تا یکی از ستاره های آسمانی را ملاقات کند. پسر هم دعوتش را قبول می کند و چشمانش را میبندد و مانند بادبادکی به سوی آسمان می رود، ناگهان خودش را در سرزمینی جدید میابد. در آن جا که سرزمینی زیبا بود، پسری کوچک را دید و به گفته ی ماه رفت تا سراغی از ستاره بگیرد و آن جا آن پسر خودش را یوسف معرفی کرد و از گفته هایش فهمید که برای دیدن ستاره به نام امام مهدی ( عج ) آمده است ولی...
برشی از متن کتاب
وقتی به سامرا رسیدیم، یوسف مرا به همان محله ای برد که در آن جا ستاره ی سیزدهم را ملاقات کرده بودم. مثل شب های قبل، باز هم کسانی را در گوشه و کنار می دیدم که از چشم هایشان بدجنسی می بارید. به یوسف گفتم: « من از این طور آدم ها می ترسم. انگار دیوهایی هستند که لباس آدم به تن کرده اند. » یوسف سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: « این ها هم آدم هایی مثل من و تو هستند که مراقب رفتار و کردارشان نبوده اند تا کم کم از آدم بودن فاصله گرفتند و مانند دیو شده اند. » کمی بعد به نزدیک خانه ای رسیدیم که برایم آشنا بود. جایی که ستاره ی فروتنی را آن جا دیده بودم. یوسف به من اشاره کرد که در بزنم. کمی منتظر ماندیم، اما کسی در را باز نکرد. یکی از همسایه ها به طرفم آمد و با چهره ای ناراحت گقت: « صاحب این خانه برای همیشه از میان ما رفته است. » پرسیدم: « از خانواده و فرزندانش خبر ندارید؟ » آن مرد سرش را تکان داد و گفت: « نه! » پرسیدم: « کسی را می شناسید که از آن ها خبر داشته باشد؟ » گفت: « نه، نمی شناسم. خود من هم خیلی پرس و جو کردم، اما به جایی نرسیدم. هر کس چیزی می گوید. » از آن مرد خداحافظی کردم. رو به یوسف کردم و گفتم: « ولی ماه به من گفت که امشب ستاره ی چهاردهم را خواهم دید؛ یعنی او اشتباه کرد؟ » یوسف لبخندی زد و گفت: « نباید نا امید شد. من ماه را می شناسم، همین طوری حرف نمی زند. » از این که می دیدم یوسف هم ماه را می شناسد، خوشحال شدم؛ اما دوباره دلم پر از غم و غصه شد. با خود گفتم به سراغ هر ستاره ای که آمدم، یکی از دوستانش به پیشوازم آمد و مرا با خود به نزد او برد؛ اما در آخرین شب نه کسی به پیشوازم آمد و نه حتی کسی از ستاره خبر دارد. اگر یوسف را هم ندیده بودم، نمی دانستم که در آن شهر به کجا باید بروم و از چه کسی سراغ ستاره ی چهاردهم را بگیرم. دلم گرفته بود و دوست داشتم هر چه زودتر از آن محله بیرون بروم. یوسف که ناراحتی مرا دید، در حالی که دستم را گرفته بود، گفت: « پدرم به من می گفت هر ستاره ای که غروب کند، ستاره ی دیگری طلوع می کند؛ و آسمان هیچ وقت بدون ستاره نمی ماند. » به او گفتم: « یعنی فکر می کنی که هنوز هم برای دیدن ستاره ی چهاردهم امیدی هست؟ » یوسف به آسمان نگاه کرد و گفت: « من یاد گرفته ام که هیچ وقت نا امید نباشم. همیشه راهی پیدا می شود. خب باید صبر کرد تا راهی پیدا شود. » یوسف راست می گفت. پیش از آن، هر وقت مشکلی پیش می آمد که خیال می کردم راه حلی ندارد، با صبر راه حلش پیدا می شد. اما من تا سپیده ی سحر فرصت زیادی نداشتم و ناچار بودم به خانه برگردم. به یوسف گفتم: « خیلی وقت ها پیش می آید که چیزی را می خواهم، اما به دستش نمی آورم یا این که چیز دیگری به دست می آورم. تا الان هم نفهمیده ام که چرا همه چیز به دلخواهم پیش نمی رود. » یوسف به من نگاهی کرد و گفت: « بیا با هم به جایی برویم، باید برایت دیدنی باشد. » با دلخوری گفتم: « من فرصتی برای دیدن جاهای دیدنی این شهر ندارم، من فقط می خواهم ستاره را ببینم و حوصله ی هیچ کار دیگری را ندارم. »
نویسنده: محسن هجری تصویرگر: میترا عبداللهی انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب ستاره های دوست داشتنی (امام مهدی)
دیدگاه کاربران