کتاب ستاره های دوست داشتنی ( امام علی ) نوشته ی محسن هجری توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
این کتاب سعی دارد در قالب داستانی دل نشین و روان با تصویرگری های زیبا و کودکانه به بخشی از زندگی امام علی (ع ) بپردازد و مقام معنوی، افکار، شیوه ی زندگی، اندیشه ها و احادیث این امام معصوم و والا مقام را متناسب برای مخاطب کودک و نوجوان معرفی کند. همچنین این کتاب با کلام ساده ی خود، آیینه ای است که مهربانی و خوبی های این امام را بازتاب می دهد تا کودکان با خواندش لذت ببرند و زیبا زیستن مانند آن را بیاموزند. داستان این کتاب این گونه آغاز می شود که پسری کوچک، مهربان و خوش قلب شبی دلش تنگ می شود و تصمیم می گیرد با ماه صحبت کند و ماه هم او را به سفری دعوت می کند تا یکی از ستاره های آسمانی را ملاقات کند. پسر هم دعوتش را قبول می کند و چشمانش را میبندد و مانند بادبادکی به سوی آسمان می رود و ناگهان خودش را در سرزمینی جدید میابد. در آن جا که زمینی نخلستانی است، مردمانی را روی نخل های بلند دید و به گفته ی ماه رفت تا سراغی از ستاره بگیرد. آن جا با مردی به نام سلمان فارسی آشنا شد و فهمید که برای ملاقات با امام علی به سمت مدینه سفر می کند و...
برشی از متن کتاب
بَرده ها کسانی بودند که مانند یک جنس و یا کالا در بازار خرید و فروش می شدند و ثروتمندان آن ها را می خریدند تا از صبح تا شب برایشان کار کنند، و در مقابل این همه کار و زحمت، تنها لقمه نانی بخورند تا بتوانند فردا و فرداهای دیگر برای اربابان خود کار کنن. در آن موقع، انجام دادن کارهای سخت فقط کار بردگان بود و ثروتمندان برای خود عیب می دانستند که کار کنند. البته هنوز هم کسانی هستند که این طور فکر می کنند. چند دقیقه ای بود در میان نخلستان راه می رفتیم که ناگهان سلمان ایستاد و گفت: « بالاخره پیدایش کردم، بیا برویم آن جا مشغول تمیز کردن نهر آب است. » به آن جایی که سلمان با دست نشان داد، نگاه کردم. جلو تر که رفتم، مردی را دیدم که عرق ریزان کار می کرد. فکر می کردم سلمان می خواهد یکی از بردگان را به من نشان دهد. مرد تا ما را دید، لبخندی بر لب آورد و با صدای بلند سلام کرد و گفت: « سلمان، با خود مهمان آورده ای؟ » سلمان به طرف او رفت و در آغوش کشید. کمی بعد، وقتی دستم در میان دستان آن مرد قرار گرفت، با دست های نیرومند و پینه بسته اش به آرامی دستم را فشار داد. زبری دستش، نشان از زحمت و تلاش زیاد داشت. از میان سبدی که زیر یکی از نخل ها بود، خوشه ای خرما در آورد و با چشمانی که می خندید، به من نگاه کرد. بی اختیار دستم را دراز کردم و خوشه ی خرما را از او گرفتم. آن مرد گفت: « بعضی ها می گویند کار کردن برای شما عیب است، در حالی که دست دراز کردن جلوی دیگران عیب است. من هر کسی را که کار کند، دوست خود می دانم. » در دلم آرزو کردم از من نپرسد که آیا کار می کنم یا نه؟ همین چند روز پیش بود که مادرم، از من و خواهرم گلایه کرد که شما فقط می خورید و می خوابید و در هیچ کاری به من کمک نمی کنید! صدای غمگین مادرم در گوشم می پیچید که می گفت خدا را خوش نمی آید یک نفر کار کند و بقیه به فکر بازی و تفریح خود باشند. اما آن ستاره ی دوست داشتنی، چیزی از من نپرسید و در عوض گفت: « ستاره ی محبت می گوید خدای مهربان انسان با ایمانی را که از زحمت و دسترنج خود استفاده می کند، بسیار دوست می دارد. » وقتی آن مرد حرف می زد، به پیشانی اش نگاه کردم؛ دانه های درشت عرق برق می زدند. در همین موقع صدای بچه ها به گوشم رسید. به پشت سرم نگاه کردم، دیدم چند نفر هم سن و سال خودم به سمت ما لی لی کنان می آیند. وقتی به نزدیک ما رسیدند، یک سره به سراغ ستاره رفتند و گفتند: « عمو جان، ما می خواهیم مسابقه بدهیم، ببینیم چه کسی زود تر سبد را پر از خرما می کند. » به خرماهایی که پای نخل ها روی حصیر تلنبار شده بودند، نگاه کردم. به بچه ها نگاه کردم و به نگاه ستاره که انگار فرزندان خود را می دید. سلمان سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: « خیلی از این بچه ها یتیم هستند، آن ها هم مانند من ستاره را دوست دارند. » به رفتار ستاره با بچه ها نگاه می کردم، چون با آن ها طوری با احترام حرف می زد که انگار آدم بزرگ ها در برابر او ایستاده اند. » کمی بعد فهمیدم بچه ها به بهانه ی بازی آمده اند تا به ستاره کمک کنند و این طوری پاسخ زحمت ها و محبت هایش را بدهند. ستاره همه ی آن ها را برنده ی مسابقه اعلام کرد و به هر کدام از آن ها یک خوشه ی خرما جایزه داد. آرزو کردم وقتی به خانه بر می گردم، همین طور به دیگران محبت کنم. دیگران نیز با من چنین رفتار کنند. به دیگران احترام بگذارم و دیگران نیز با من چنین باشند.
نویسنده: محسن هجری تصویرگر: میترا عبداللهی انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب ستاره های دوست داشتنی (امام علی)
دیدگاه کاربران