معرفی کتاب ماجراهای آقای بولک
آقای " بولک " از کلم و رییس شرکتی که در آن کار می کند، متنفر است. خانواده ی آقای بولک در کار پرورش کلم بوده اند و او در بین مزارع بزرگ شده است. او مریض می شود، به همین دلیل مزرعه و خانواده اش را ترک می کند و در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول به کار شود.
او روزهای یکشنبه به مغازه ی شیرینی فروشی خانم " آگات " می رود و شیرینی های مورد علاقه اش را می خرد ولی هر بار به دلیلی نمی تواند حرف دلش را به خانم آگات بزند. او از زندگی یکنواخت خود خسته شده بود که فرشته ای به ملاقات او می آید. آقای بولک پس از ملاقات با " مارگریت "، و شنیدن حرف های او به سفری ماجراجویانه می رود تا کلید رهایی فرشته ها را از اژدها پس بگیرد. او به سرزمین جن ها می رود و ...
برشی از متن کتاب ماجراهای آقای بولک
فصل 10 آقای بولک چمدان هایش را می بندد هنگامی که فرشته گیلکی .... اوف! یعنی مارگریت رفت، آقای بولک که تنها روی تختش نشسته بود، از خودش پرسید آیا ممکن است تمام این داستان را خواب دیده باشد؟ اما وقتی به سمت راست غلتید که راحت تر بخوابد ( آقای بولک فقط روی پهلوی راست می خوابد )، احساس کرد چیز نوک تیزی دارد توی گردنش فرو نمی رود. چراغ را روشن کرد: یک شمشیر! همان شمشیر جادویی معروف! نه، او خواب ندیده بود! آقای بولک لرزید. شاید کمی زود مسئولیت این جست و جو را پذیرفته بود. اگر توانایی رویارویی با اژدها را نداشته باشد چه؟! وقتی چیزی را که فرشته کوچک برای او تعریف کرده بود، در ذهنش مرور کرد، لرزه ی دیگری از سر تا نوک پایش را فرا گرفت: " دشت های وحشتناک، شن های تاثیر پذیر، لومباگو های ترسناک و اژدهای مخوف که باید با آن ها رو به رو می شد! - او مرا با صدای دلنشین و کلاه زیبایش فریب داد. اما برای آن که به عقب برگردد، خیلی دیر شده بود. ماندن روی تخت و لرزیدن پیاپی نتیجه ای نداشت. به هر حال به خواب شیرینش حسابی گند خورده بود. تصمیم گرفت عزمش را جزم کند و چمدانش را ببندد. برای شروع دفترچه ی کوچکی برداشت تا بتواند تمام نکته هایی را که فرشته به او گفته بود، یاد داشت کندو این طوری: 1- عبور از دشت ( توجه: شن های روان تاثیر پذیر فراموش نشود. ) 2- گذر از کوه های صورتی، معروف به خون صورتی ( توجه: لومباگو های ترسناکی آن جا رفت و آمد دارند! ) 3- بالا رفتن از قله ی کوهستان باد ( توجه: این مورد بسیار خطرناک است، اژدهای کلید دزد آن جاست. ) آقای بولک آب دهانش را قورت داد. با خودش گفت: " خب برای چنین سفر مشقت باری چه چیز هایی باید با خود بردارم؟! " او هرگز از خانه اش دور نشده بود و برای مدت طولانی به سفر نرفته بود. بستن چمدان واقعا برای او یک شکنجه بود. شاید وحشتناک تر از هر حادثه ی دیگری که در پیش داشت!
نویسنده: فلورانس جِنِر مِتز مترجم: مینا مانی قلم انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب ماجراهای آقای بولک
دیدگاه کاربران