loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب برو ولگردی کن رفیق | مهدی ربی

5 / -
  • انتشارات : چشمه چشمه
  • نویسنده : مهدی ربی
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

درباره کتاب برو ولگردی کن رفیق 

این کتاب مجموعه ای است که چهار داستان نیمه بلند را در بر دارد. هر کدام از داستان ها به نوعی به مشکلات و دغدغه های انسان های مختلفی که در قصه ها نقش آفرینی می کنند می پردازد. موقعیت همه ی داستان ها در جنوب کشور و در شهر اهواز اتفاق می افتد و آرزوهای بر باد رفته ی نسل جوانی که در این خطه زندگی می کنند را به تصویر می کشد. نسلی که در میان روزهای پر فراز و نشیبی که این سرزمین به خود دیده است، با بسیاری از آرزوهای بزرگ شان وداع کردند. همه ی داستان ها درون مایه ای روان شناسانه دارند و مسائلی را روایت می کنند که ممکن است در زندگی هر کسی اتفاق بیفتد. داستان آخر این مجموعه که عنوان کتاب نیز از آن گرفته شده است "برو ولگردی کن رفیق"، روایتی از جدایی زوجی جوان است. دو شخصیت "فرید" و "آیدا" بعد از فراز و نشیب های فراوان از هم جدا می شوند و ماجرای این داستان روی درگیری های ذهنی فرید بعد از طلاق از همسرش می چرخد. مخاطب همراه با مشغله های این شخصیت به کنار رود کارون سفر می کند و با دغدغه هایش آشنا می شود. کتاب حاضر از همان روزهای اولیه انتشار با اقبال بسیار خوبی مواجه شد و توانست به عنوان بهترین مجموعه داستان سال 1388 انتخاب شود.

 

برشی از متن کتاب برو ولگردی کن رفیق 


هوا تقریباً تاریک شده بود و ما از دیواره شمالی فرودگاه چند کیلومتری دور شده بودیم، آنقدر که نمیدیدمش. به سرهنگ آذری بی سیم زدم و اوضاع را برایش گفتم. آنها هم هنوز چیزی پیدا نکرده بودند. رشیدی گفت: «آقا کوروش، ما تا کی باید توی این بیابون بچرخیم؟» نورافکن دستی را جوری گرفته بودم که جاهایی را که نور چراغ های ماشین نمی رسید، برای مان روشن کند گفتم: «چاره چیه؟ خودم خسته م به خدا!» شهرام چند تا بوق کشدار زد و گفت: «بشاش تو خدمت. باید بگذرونی رشیدی! همینه». شهرام که ماشین را برای پانصد متر هشتم یا نهم چرخاند سمت جاده اصلی شهر، همه با هم فریاد زدیم «خودشه ، خودشه». نوار سبزی از گلوله‌های رسام اسلحه جنگی در فاصله تقریبا ده کیلومتری مان رفت به آسمان. رشیدی گفت: «از خونه های نزدیک جاده شلیک شد، نه؟» شهرام پایش را گذاشته بود روی گاز. تویوتای شاسی بلند پرواز می کرد. شهرام گفت: «من پشت این ماشین هار می شم پسر، هار.» رشیدی اسلحه اش را مسلح کرد و گفت: «فکر کنم ما رو غروهی دیدن، حالام حتما فکر کردن ما رفتیم که دوباره شروع کردن» نزدیک تر شده بودیم که ردیف قرمز رنگی از گلوله ها، آسمان بالای خانه هایی را که حاشیه جاده ای اهواز - شوشتر بودند، روشن کرد. به شهرام گفتم با احتیاط برود روی جاده تا ببینم دقیقا کجا هستیم. چند کیلومتری از دروازه شهر خارج شده بودیم. شاید هم نشده بودیم/ حاشیه اهواز بود. گفتم: «شهرام، میدونی این جا کجاست؟ اسمش چیه؟» رشیدی هیجان زده گفت: «تگزاس دیگه باباجون، تگزاس اهوازه دیگه.» نورافکن را خاموش کردم و آوردم توی ماشین گفتم: «یعنی چی تگزاس؟» شهرام که انگار تازه از خواب پریده باشد، دستش را کوبید روی فرمان و گفت: «من میدونم اینجا کجاست. با دوستام چند بار اومدم اینجا. آخر خلافند. جای خطرناکیه جون کوروش.» رشیدی خودش را تا شکم کشیده بود لای دو صندلی جلو. گفت: «کوروش، یکی از بچه ‌ها می ‌گفت این جای خونه هایی هست که توی کوچه پنجره دارند. مشتری دستشو تا بالای آرنج می ده داخل، پولشو می گیره توی مشتش. طرف پول و برمی داره واسش تزریق می کنه؛ سلف سرویس!» عصبی شده بودم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. به شهرام گفتم ماشین را کنار جاده نگه دارد تا خودمان را جمع کنیم. از یک طرف خانه ها همه مسکونی بودند و معلوم بود چند خانوار آن جا زندگی می کنند، از طرفی رد گلوله ها را دیده بودیم که از همان جا شلیک شده بود. گفتم: «شماها همه چی گفتید غیر از اسم این جا رو» شهرام چراغ های ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را چرخاند. گفت: «اسم نداره به خدا! رشیدی راست میگه، همه میگن تگزاس. اینا اهوازی نیستن. از حاشیه شهرها و روستاهای دیگه ی استان اومدن این جا. میگن اسلحه جنگی، شکاری، هر چی بخوای بهت میدن، فقط باید پول بدی.» خیلی نزدیکتر از جایی بود که فکر می کردم. با دیوار های غربی فرودگاه سه کیلومتری بیشتر فاصله نداشت. باند فرودگاه اهواز شرقی - غربی بود. هواپیماها در شرق فرودگاه می ‌نشستند از غرب بلند می ‌شدند. وقت گشت زدن به شهرام گفته بودم به خانه ها یا روستاهای حاشیه جاده که می ‌رسید ماشین را بچرخاند سمت بیابان. فکرش را هم نمی کردم از سوی همین خانه ها شلیک کرده باشند. هوا تقریباً تاریک شده بود و ما از دیواره شمالی فرودگاه چند کیلومتری دور شده بودیم، آنقدر که نمیدیدمش. به سرهنگ آذری بی سیم زدم و اوضاع را برایش گفتم. آنها هم هنوز چیزی پیدا نکرده بودند. رشیدی گفت: «آقا کوروش، ما تا کی باید توی این بیابون بچرخیم؟» نورافکن دستی را جوری گرفته بودم که جاهایی را که نور چراغ های ماشین نمی رسید، برای مان روشن کند گفتم: «چاره چیه؟ خودم خسته م به خدا!» شهرام چند تا بوق کشدار زد و گفت: «بشاش تو خدمت. باید بگذرونی رشیدی! همینه». شهرام که ماشین را برای پانصد متر هشتم یا نهم چرخاند سمت جاده اصلی شهر، همه با هم فریاد زدیم «خودشه ، خودشه». نوار سبزی از گلوله‌های رسام اسلحه جنگی در فاصله تقریبا ده کیلومتری مان رفت به آسمان. رشیدی گفت: «از خونه های نزدیک جاده شلیک شد، نه؟» شهرام پایش را گذاشته بود روی گاز. تویوتای شاسی بلند پرواز می کرد. شهرام گفت: «من پشت این ماشین هار می شم پسر، هار.» رشیدی اسلحه اش را مسلح کرد و گفت: «فکر کنم ما رو غروهی دیدن، حالام حتما فکر کردن ما رفتیم که دوباره شروع کردن» نزدیک تر شده بودیم که ردیف قرمز رنگی از گلوله ها، آسمان بالای خانه هایی را که حاشیه جاده ای اهواز - شوشتر بودند، روشن کرد. به شهرام گفتم با احتیاط برود روی جاده تا ببینم دقیقا کجا هستیم. چند کیلومتری از دروازه شهر خارج شده بودیم. شاید هم نشده بودیم/ حاشیه اهواز بود. گفتم: «شهرام، میدونی این جا کجاست؟ اسمش چیه؟» رشیدی هیجان زده گفت: «تگزاس دیگه باباجون، تگزاس اهوازه دیگه.» نورافکن را خاموش کردم و آوردم توی ماشین گفتم: «یعنی چی تگزاس؟» شهرام که انگار تازه از خواب پریده باشد، دستش را کوبید روی فرمان و گفت: «من میدونم اینجا کجاست. با دوستام چند بار اومدم اینجا. آخر خلافند. جای خطرناکیه جون کوروش.» رشیدی خودش را تا شکم کشیده بود لای دو صندلی جلو. گفت: «کوروش، یکی از بچه ‌ها می ‌گفت این جای خونه هایی هست که توی کوچه پنجره دارند. مشتری دستشو تا بالای آرنج می ده داخل، پولشو می گیره توی مشتش. طرف پول و برمی داره واسش تزریق می کنه؛ سلف سرویس!» عصبی شده بودم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. به شهرام گفتم ماشین را کنار جاده نگه دارد تا خودمان را جمع کنیم. از یک طرف خانه ها همه مسکونی بودند و معلوم بود چند خانوار آن جا زندگی می کنند، از طرفی رد گلوله ها را دیده بودیم که از همان جا شلیک شده بود. گفتم: «شماها همه چی گفتید غیر از اسم این جا رو» شهرام چراغ های ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را چرخاند. گفت: «اسم نداره به خدا! رشیدی راست میگه، همه میگن تگزاس. اینا اهوازی نیستن. از حاشیه شهرها و روستاهای دیگه ی استان اومدن این جا. میگن اسلحه جنگی، شکاری، هر چی بخوای بهت میدن، فقط باید پول بدی.» خیلی نزدیکتر از جایی بود که فکر می کردم. با دیوار های غربی فرودگاه سه کیلومتری بیشتر فاصله نداشت. باند فرودگاه اهواز شرقی - غربی بود. هواپیماها در شرق فرودگاه می ‌نشستند از غرب بلند می ‌شدند. وقت گشت زدن به شهرام گفته بودم به خانه ها یا روستاهای حاشیه جاده که می ‌رسید ماشین را بچرخاند سمت بیابان. فکرش را هم نمی کردم از سوی همین خانه ها شلیک کرده باشند.

 

 

فهرست

 

 

  • شما صد و یازد هستید
  • لطفا اجازه بده هواپیماها پرواز کنند
  • تو فقط گرازها را بکش
  • برو ولگردی کن رفیق

 


نویسنده: مهدی ربی انتشارات: چشمه

 


مشخصات

  • نویسنده مهدی ربی
  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 6
  • سال انتشار 1403
  • تعداد صفحه 111
  • انتشارات چشمه
  • شابک : 9789643627010


نظرات کاربران درباره کتاب برو ولگردی کن رفیق | مهدی ربی


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب برو ولگردی کن رفیق | مهدی ربی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل