معرفی کتاب عمار حلب
ادای شهدا را در می آورد. هر وقت می خواستیم عکس بندازیم، دستش را می گذاشت روی سینه اش، سرش را کج می کرد و لبخند ملیح می زد. می گفتم: "نکن! عکس رو خراب می کنی." گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. به یکی از بچه ها گفته بود که فرزند شهید است. طرف باورش شده بود. یک موتور تریل جنگی داشت. اسمش را گذاشته بود "سلطان". به موتور هوندای من می گفت: "پَپَ" جالب اینجاست که این موتورش همیشه خراب بود. هیچ وقت روشن نمی شد.
با همان موتور دیدمش، دم دانشگاه آزاد یزد. گفتم: " اِ ...اینجا چیکارمی کنی؟" گفت: "عمران قبول شدم." بچه محل بودیم؛ مهرآباد جنوبی. دستش را گرفتم بردم کنار معراج شهدا. بچه های کنگره ی عروج، مشغول کارهای تدارکاتی و تبلیغاتی بودند. گفتم که اینجا هشت تا شهید دفن شده و حالا نزدیک سالگرد تدفین شان است. پرسید: " شهدای گمنام مربوط به کدوم نهاده؟ گفتم: "بسیج دانشجویی." همان شب پیدایش شد که کاری هست؟ با بچه های تبلیغات فرستادمش توی شهر، با یک نیسان آبی. صبح که آمدم، دیدم هنوز دانشگاه است.
گفتم:" نکنه دیشب تا حالا نرفتی؟" گفت: "همین جا خوابیدم، بغل معراج شهدا." روابط عمومی بالایی داشت. سریع با همه رفیق شد، مثل رفیق چندین ساله. چون از ما کوچکتر بود، بهش زور می گفتیم. موقع خوابیدن توی یک اتاق دوازده متری، تشک ها را ردیف می انداختیم. باید صبر می کرد ببیند جایی برایش می ماند یا نه. می گفتیم: "باید اینجا بخوابی." بعد می گفتیم: "نه، اینجا سخته، برو زیر پای ما." هرچه دم دستش می انداختیم، خم به ابرو نمی آورد...
- مدافعان حرم 7
- شهید محمدحسین محمدخانی
- نویسنده: محمدعلی جعفری
- انتشارات: روایت فتح
نظرات کاربران درباره کتاب عمار حلب
دیدگاه کاربران