دربارهی کتاب معمولی مثل بقیه
کتاب "معمولی مثل بقیه" روایتگر داستان زندگی پرپیچوخم دختری نوجوان میباشد که برای مخاطب کودک و نوجوان به نگارش درآمده است.
شخصیت اصلی قصه، "نورا لوی" نام دارد. او دختری بسیار باهوش میباشد که مدتها با بیماری سرطان خون، مبارزه کرده؛ مبارزهای که در نهایت به شکست سرطان و کسب سلامت جسمی نورا، منجر گشته است.
هنگامی که نورا در کلاس پنج، تحصیل مینمود، بیماریاش، شدت میگیرد. در نتیجه، به مدت دو سال، از رفتن به مدرسه محروم میماند و در طول این دوره، تمام اوقات خود را در بیمارستان و یا خانه سپری میکند. والدین نورا، جهت جلوگیری از عقب افتادن تحصیلات فرزندشان و همچنین پر کردن اوقات بیکاری او، خانم "عایشه" را استخدام میکنند. زنی بسیار دلسوز و مهربان که به عنوان معلم خصوصی، مسئولیت آموزش نورا را بر عهده میگیرد.
نورا ارتباط بسیار صمیمانهای را با عایشه برقرار مینماید. در نتیجهی همین رابطهی نزدیک، دختر قصه به خوبی میتواند، تمام دروس تحصیلی سال هفتم و بهویژه علوم و ریاضی را به صورت پیشرفته فرا بگیرد.
اصل ماجرای داستان، پس از درمان کامل سرطان نورا آغاز میشود. دختر قصه، سالم و سلامت، به مدرسه و نزد همکلاسیهای قدیمی خود بازمیگردد. اما مدام با رفتارها و واکنشهای دلسوزانهی اطرافیان خود و حتی مسئولان مدرسه روبهرو میگردد؛ رفتارهایی که نورا را به شدت ناراحت کرده و او را با ماجراهایی خواندنی مواجه میکند.
بخشی از کتاب معمولی مثل بقیه
همین که نشستیم توی ماشین تا برویم سمت فرودگاه، مامان ازم پرسید آیا امروز جواب همهی سوالهایم را گرفتم یا نه؟ میدانستم منظورش این است که نمیتونم بپرسم در مورد چی با دکتر گلیکاشتاین خصوصی حرف زدی، اما دستکم کلیت موضوع رو که میتونی بگی؟
گفتم کلا در مورد موهایم حرف زدیم.
بابا پرسید: «مو؟ جلوی ما نمیتونستی دربارهش حرف بزنی؟»
گفتم: «خب، خجالت میکشم. میخواستم دربارهی سوراخ کردن گوشهام هم ازشون بپرسم.»
چیزی که گفتم، دروغ نبود، لااقل از نظر فنی، چون از دیروز که تلفنی با هارپر صحبت کرده بودم، میخواستم دربارهی سوراخ کردن گوشهایم هم بپرسم. با خودم فکر کردم که اگر مثل خانم کاسترو، گوشوارههای بلند و جیرینگ جیرینگ بندازم، کسی من را با پسرها اشتباه نمیگیرد.
میتوانستم از تند نفس کشیدن مامان بفهمم که سعی میکند تا از کوره در نرود. «نورا، تصمیمگیری دربارهی اینکه گوشت رو سوراخ کنی یا نه. با پدر و مادره، نه با دکتر.»
«آره، میدونم. اما میخواستم قبل از اینکه از شما بپرسم، نظر اونها رو هم بدونم...»
«چرا؟ چون فکر میکردی بگم نه؟»
«فکر میکردم بگین بهتره صبر کنم، چون ممکنه عفونت بگیرم. من هم دیگه از صبر کردن واسه هر چیزی خسته شدم. همهی کار من شده صبر کردن، صبر کردن و صبر کردن!»
بابا گفت: «ای بابا! مسیر رو گم کردیم!»
مامان با بیتابی گفت: «گرگ، باید پل وایتاستون رو پیدا کنیم...»
«جنی، من مسیر فرودگاه رو بلدم. اما میخوام بدونم سوراخ کردن گوش چه ربطی به مو داره؟»
توضیح دادم: «فکر میکنم اگه گوشواره بندازم، بهتر به نظر میرسم، حداقل تا زمانیکه موهام کوتاهه. تو مرکز خرید یه جایی هست که گوشها رو سوراخ میکنن. دیروز هارپر با کایلی و آریا...»
مامان به تندی گفت: «یه لحظه، نورا! یهکم دیگه من سوار هواپیما میشم. الان وقت صحبت کردن دربارهی این موضوع نیست!»
«اما چرا؟ حتما که نباید شما باهام بیاین. میتونم با هارپر یا بابام برم.»
بابا گفت: «من نه. متاسفانه چیزی درمورد سوراخ کردن گوش نمیدونم.»
اشتباه بزرگی کردم و گفتم: «یا با نیکول.»
مامان با عصبانیت گفت: «نه، روز تولدت میتونی این کار رو بکنی، اون هم با من.»
اما تولد من آوریل بود...
- نویسنده: باربارا دی
- مترجم: فهیمه صدیق عابدینی
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب معمولی مثل بقیه
دیدگاه کاربران