دربارهی کتاب آنجا که هیولاها خوابیدهاند
کتاب "آنجا که هیولاها خوابیدهاند" روایتگر داستانی تخیلی و جذاب است که برای مخاطب نوجوان به نگارش درآمده است.شخصیت اصلی قصه، "افی" نام دارد. او دختری بسیار کنجکاو و باهوش است که همراه با خانوادهاش در دهکدهی کوچک "میوتاون" زندگی میکند. دهکدهای پر رمز و راز که در یک دره قرار دارد و خانههای اهالی آن، دور و بر دریاچه و رودهایش پراکنده شدهاند. "تامی"، خواهر کوچکتر افی است و "توی" و "کو" نیز، نام مادر و پدر او هستند. "فین"، دوست صمیمی دختر قصه میباشد؛ شخصی که دقیقا در روز تولد افی متولد شده و بیشتر اوقات، در کنار اوست.
افسانههای زیادی میان اهالی میوتاون رایج میباشد. یکی از این افسانهها، مربوط به وجود هیولاهایی در درون دریاچه هاست که کودکان را به درون آب میکشد. افی و فین معتقدند که بزرگترها، جهت ترساندن بچهها و دور کردن آنها از آب دریاچه، این افسانهها را ساختهاند.
هر ساله، در کوتاهترین و بلندترین شب، مراسمی قدیمی کنار دریاچه برگزار میشود. مراسمی که در آن، پیرترین اهالی میوتاون، همراه با بچههای کوچک، نزدیک دریاچه گرد هم میآیند. آنها بستهی غذایی را به عنوان پیشکش برای هیولای موجود در آب پرت میکنند. کاری که به اعتقاد آنها، موجوب ایجاد آرامش در دریاچه و مانع از خارج شدن هیولا از آب میشود.
داستان، دقیقا در شب مراسم پیشکش آغاز میگردد. توی، در نتیجهی اصرارهای افی و علیرغم میل خود، همراه با دختر قصه، در مراسم شرکت میکند. آنها بلافاصله پس از اهدای پیشکش، به خانه بازمیگردند. اما پس از ورود به خانه، کو، از خبری ناراحتکننده سخن میگوید. باستر، خرگوش افی، در قفسش نیست و ناپدید شده است. افی ناراحت و نگران همهجا را در جستوجوی باستر زیر و رو میکند ولی اثری از او نمییابد. تا اینکه روز بعد، با خبر و حقیقتی تلخ مواجه میشود. خبری که آغازگر ماجراهایی تکاندهنده و هیجانانگیز میباشد.
بخشی از کتاب آنجا که هیولاها خوابیدهاند
فصل هجده
آن شب عکس دوران نوزادی خودم و فین را درآوردم. لای پتوهای زرد پیچیده بودنمان. صورتهایمان با هم مو نمیزد. پرسیدم یعنی ممکن است؟ ممکن است من و فین با هم دوقلو باشیم؟ ممکن است من همان دختری باشم که بد از یک پسر به دنیا میآید و هیولاها را از خواب عمیقشان بیدار میکند؟ ممکن است هیولاها مامان را برده باشند توی آب؟ تقصیر من بوده؟ قبل از او هم کسی را بردهاند توی آب؟
بابا از سر کار رسید. وقت شام بود و دیگر فرصت نشد با فین صحبت کنم.
شنیتسلهای ماهی مثل چوب خشک، سفت و محکم شده بودند و بیشتر مزهی تکههای پرتقال رویشان را میدادند تا ماهی تویشان. من که شنیتسل خود را درسته فرو کردم توی سس گوجه. اینطور خیال میکردم فقط دارم سس میخورم.
با حالت سوالی گفتم: «بابا؟»
بابا رو کرد به من و گفت: «بله؟»
«اول من به دنیا آمدن یا فین؟»
بابا شنیتسلی را زیر دندانهایش خرد و خمیر کرد و گفت: «فین. با فاصلهی چند ساعت خیال میکردیم با هم به دنیا میآیید. رزماری دستوپاش رو گم کرده بود. نمیدونست به کی برسه.»
«چه ربطی به رزماری تنر داره؟»
«رزماری قابلهی دهکدهست. هر جفت شما رو هم اون به دنیا آورد. مامانت و کاتلین دوتایی توی یک ساعت دردشون گرفت. انقدر برای به دنیا آمدن عجله داشتین که وقت نمیشد بریم ابیمور. تنها قابلهی اینجا هم رزماری تنر بود. برای همین گفت هر دو نفر رو توی یه خونه بخوابونیم. همهی اهالی جمع شده بودند توی یه اتاق.»
«کدوم اتاق؟ خونهی ما یا فین؟»
تا به امروز این ماجرا را نشنیده بودم. هیجان زیادی داشتم.
«خونهی فین و کاترین و راب.»
«هر دو تامون هم توی یه روز به دنیا اومدیم؟»
«آره خب. این کجاش عجیبه؟ یکی دو ساعت با هم فرق دارید.»
«عجیبه.»
تامی بنا کرد به پایین رفتن از صندلی. گفتم: «کجا میری تامی؟» و گرفتمش و نشاندمش روی پایم. کلی جنبید و دست و پایش را تکان داد. نمیخواستم از من دور بشود، اما گفتم: «باشه، شیریندختر، باشه.»
دستانم را شل کردم تا از بغلم سر بخورد و پایین برود. «همینجا بازی کن. اونطرف نرو...
کتاب آنجا که هیولاها خوابیده اند اثر پالی هو - ین با ترجمه ی شیما حسینی توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
نویسنده: پالی هو - ین مترجم: شیما حسینی انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب آنجا که هیولاها خوابیده اند
دیدگاه کاربران