کتاب مجموعه ی داستان های شکسپیر، به قلم اندرو متیوز و ترجمه ی جواد ثابت نژاد و فرزانه کریمی با تصویرگری تونی راس در نشر ذکر به چاپ رسیده است.
ویلیام شکسپیر شاعر، نویسنده، نمایشنامه نویس و بازیگر در سال 1564 در استرانفورد انگلستان به دنیا آمد. عده ای او را مهمترین نویسنده ی انگلیسی زبان و حتی بزرگترین نمایشنامه نویس جهان دانسته اند. شکسپیر در تمام آثارش به ظرافت و زیبایی خصایل و رذائل اخلاقی انسان ها را نقد کرده و آن را به مخاطب خود عرضه می کند. در این اثر 15 داستان از داستانها و نمایشنامه های شکسپیر در قالب داستان کوتاه برای مخاطب نوجوان بازنویسی شده است تا این نسل نیز با آثار شکسپیر آشنا شوند. در داستان شاه لیر که شکسپیر آن را در سال 1605 به نگارش درآورد، به این مقوله پرداخته می شود که سالمندان و پیران چه نقش و جایگاهی در زندگی دارند و چه کسانی وظیفه ی نگه داری از آن ها را بر عهده دارند و خود سالمندان چه نقشی در جامعه ایفا می کنند. شکسپیر این داستان را با استفاده از اقتباسی از نمایشنامه ی "تاریخ حقیقی و گاه نگار شاه لیر" به رشته ی تحریر درآورده است. شاه لیر پس از سال ها حکومت بر بریتانیا به دوران پیری و کهنسالی رسیده است و تصمیم می گیرد در دوران پیری به استراحت بپردازد و بریتانیا را به سه بخش تقسیم و محافظت از هر بخش را به یکی از دخترانش می سپارد. گانریل، ریگن و کوردلیا دختران شاه لیر هستند و پادشاه تصمیم دارد ثروتمندترین بخش از کشورش را به دختری بدهد که بیشتر از دیگران شاه لیر را دوست داشته باشد. شاه لیر از دختر بزرگش گانریل که همسر آلبانی است سوال می پرسد که چقدر پدرش را دوست دارد؟ گانریل پاسخ می دهد: «من بیشتر از تمام کلماتی که بتوانم بر زبان بیاورم شما را دوست دارم. بیشتر از زندگی خودم!» شاه لیر همین سوال را از دختر دومش ریگن نیز می پرسد و او پاسخ می دهد: «علاقه ی من به شما بیشتر از گانریل است. تنها شادی حقیقی من شادمانی شماست.» پادشاه از دختر سومش کوردلیا که علاقه ی بسیاری به او دارد نیز همین سوال را می پرسد. کوردلیا در پاسخ پدرش پس از مکثی طولانی می گوید: «هیچ جوابی عالیجناب.» شاه لیر از شنیدن این جواب خشمگین می شود و به کوچکترین دخترش می گوید اگر جوابش همین باشد چیزی از سرزمین بریتانیا به او نمی رسد. کوردلیا به پدر پاسخ می دهد که او مثل خواهرانش نیست که با حرف های تو خالی بخواهد پدرش را فریب دهد، او پدرش را همان قدر دوست دارد که هر دختری باید پدرش را دوست داشته باشد. شاه لیر از شنیدن این حرف ها خشمگین می شود و کوردلیا را از ارث محروم کرده و او را از قصر بیرون می کند و به شاهزاده ی فرانسوی که خواهان ازدواج با کوردلیا است اعلام می کند اگر هنوز علاقه ای به ازدواج با کوردلیا دارد باید بداند که او هیچ ارثی دریافت نمی کند. شاهزاده صداقت کوردلیا را بالاترین از هر ارثی می داند و به همراه او از قصر شاه لیر بیرون می رود تا با هم به فرانسه رفته و ازدواج کنند. نجیب زادگان دربار سعی می کنند شاه لیر را از این تصمیم منصرف کنند اما ... .
فهرست
رومئو و ژولیت اتللو هاملت مکبث آنتونی و کلئوپاترا آن چه دلخواه تو است هیاهوی زیاد برای هیچ هنری پنجم ریچارد سوم طوفان شب دوازدهم ژولیوس سزار شاه لیر رام کردن زن سرکش تاجر ونیزی شکسپیر و تئاتر کلوب
برشی از متن کتاب
هاملت دانه های برف با زوزه های باد دور برج و بارو تاب می خوردند. یقه ی ردایم را در برابر باد سرد بالا آوردم و به جایی که نگهبانان می گفتند روح پدرم را دیده اند چشم دوختم. قدیمی ترین دوستم هوراشیو کنارم بود. هوراشیو بود که خبر آورد پدرم، شاه، مرده است. وقتی پدرم در باغ خوابیده بود ماری او را گزید و هوراشیو همان کسی بود که در مراسم دفن پدرم کنام بود. آن روز چیزی در وجود من هم مرد و در مقبره ی سلطنتی با پدرم دفن شد. حزن من به قدری بزرگ بود که لذت و شادی همه چیز را گرفت. از حیاط پایین صدای خده ی مستانه ای به گوش رسید. هوراشیو گفت: «هنوز کسی ازدواج مادر و عمویت را جشن گرفته.» او خیال می کرد شوخی می کند، ولی افکار سیاه زیادی را در ذهن من بیدار کرد. گفتم: «مادرم چطور توانست بعد از مراسم دفن پدرم به این زودی ازدواج کند؟ چطور توانست این قدر زود پدرم را به فراموشی بسپارد؟» هوراشیو گفت: «سرورم، هاملت، شما باید خوشحال باشید. او در ورطه ی حزن، شادی تازه ای یافته و تا زمانی که شما به سن معینی برسید، عمویتان، کلودیوس، به شکل عاقلانه ای بر دانمارک حکومت می کند.» من خنده ی تلخی کردم. در چهره کلودیوس نه عقل، بلکه بدجنسی دیده بودم. می خواستم این را بگویم که برجک بالای سرمان نیمه شب را اعلام کرد. با آخرین صدای زنگی که شنیده شد، تاریکی و برف در حال باریدن، به شکل روح پدرم درآمدند. شبح به من اشاره کرد که نزدیک او بروم. هوراشیو نفس زنان هشدار داد، ولی من اعتنا نکردم. میان دانه های برف دویدم. قلبم به قدری تند می زد که گمان کردم در حال متلاشی شدن است. روح، زره پوشیده بود. حلقه ای طلایی روی آهن سیاه کلاهخود او می درخشید. چهره ی او مثل پدرم بود، ولی از اندوه گرفته بود. چشمانش مثل شعله های آبی رنگ و بی روح می سوخت. صدای پدرم همانند ناله ای مأیوس استخوان پشت مرا لرزاند. روح گفت: «هاملت پسرم، تا انتقام قتل مرا نگیری، روح من آرام نمی گیرد.» من فریاد زدم: «قتل؟» او گفت: «ماری که موقع خواب در باغ مرا نیش زد، برادم کلودیوس بود.خواب بودم که او نزدیک من خزید و زهر را در گوشم ریخت. کلودیوس، زندگی، سلطنت و حالا همسرم را از من گرفت. هاملت، انتقام مرا بگیر.» قبل از آن که بتوانم چیزی بگویم، روح میان تاریکی و برف ناپدید شد و بازتاب صدایش مثل زوزه های بادشد. سرم گیج می رفت. آیا واقعا با روح پدرم حرف زده بودم یا با روحی پلید که او را برای فریب دادن من و انجام دادن کاری خطا فرستاده بودند؟ ظنین شده بودم که شاید کلودیوس به نحوی با مرگ پدرم ارتباط داشته است. اما مگر می توانستم به شبحی بیرون آمده از قبر اعتماد کنم؟ چطور می توانستم مطمئن شوم که حقیقت را گفته است؟ من،ولیعهد دانمارک، که هنوز به سن بیست سالگی نرسیده بودم، چطور می توانستم انتقام مرگ شاه را بگیرم؟
- کتاب های قاصدک
- مولف: اندرو متیوز
- مترجمان: جواد ثابت نژاد - فرزانه کریمی
- تصویرگر: تونی راس
- انتشارات: ذکر
نظرات کاربران درباره کتاب مجموعه داستان های شکسپیر - ذکر (15 جلدی)
دیدگاه کاربران