دربارهی کتاب زندگی من و یک داستان دیگر آنتوان چخوف
کتاب زندگی من و یک داستان دیگر، مجموعهی دو داستان خواندنی تحت عناوین "زندگی من" و "در راه سفر" را در برمیگیرد که توسط "آنتوان چخوف"، نویسندهی بزرگ و صاحبنام اهل روسیه به نگارش درآمده است. به عنوان مثال "در داستان زندگی من"، شخصیت اصلی قصه، "میخائیل پولوزنف"، جوانی 25 ساله میباشد که سالها پیش، مادرش را از دست داده و هماکنون در کنار پدر پیر و خواهر زیبا و جوانش، "کلئوپاترا"، در منزلی مجلل واقع در "بالشا یادور یانسکایا"، بهترین خیابان شهر، روزگار میگذراند.
تمامی اجداد و بستگان نزدیک او، جزو افراد سرشناس و صاحب منسب شهر بوده اند و پدرش نیز معماری بزرگ و مشهور می باشد که همه او را می شناسند و برایش احترام فراوانی قائلند. علی رغم تمایل و تلاش های پدر، میخائیل به تحصیل و کار در اداره علاقه ای نداشته و از آن گریزان است.
داستان از جایی آغاز می گردد که پسر قصه، برای چندمین بار، توسط رئیس خود، از کار اداری، اخراج شده و همین موضوع، پدرش را خشمگین ساخته و میخائیل را مورد غضب خود قرار می دهد. اما دقیقا پس از این واقعه، پسر قصه، عزم خود را جزم کرده و تصمیم می گیرد سرنوشت خود را همان گونه که شخصا مایل است تعیین کرده و در مسیری سخت گام بردارد؛ مسیری که داستانی زیبا را خلق کرده و مخاطب را با خود همراه می سازد.
بخشی از کتاب زندگی من و یک داستان دیگر
زندگی من
فصل اول
رئیس اداره به من گفت:
ـ تنها به احترام پدرتان شما را نگه داشته ام، اگرنه تا به حال هزار بار به هوا پریده بودید.
جوابش دادم:
ـ آقای رئیس، اگر به شکسته نفسی تعبیر نکنید، تا الان باور نمی کردم که حقیر پرنده هم باشم.
این قدر شنیدم که گفت:
ـ این مردکه را بیندازید بیرون، دیگر حوصله ام را سر برد.
و به فاصله ی دو روز اخراج شدم.
به این ترتیب از وقتی که به عقل رسیده بودم، ده مرتبه تغییر شغل داده بودم و حال آن که برای پدرم که معمار شهر بود، از این اسف انگیزتر چیزی نمی شد. ادارات مختلف را زیر پا در کرده بودم، اما مشاغل ده گانه ای که عهده دار شده بودم، همه مثل قطره های آب یکسان بودند: نشستن، نوشتن، به نظریات احمقانه و بی جا گوش دادن، و انتظار روز اخراجی را داشتن.
وقتی که به خانه رسیدم، پدرم در صندلی دسته دارش فرورفته چرت می زد. از قیافه ی باریک و خشکش که در جاهای تراشیده به بنفشی می زد، (مثل ارگ نوازهای کاتولیک)، حقارت و اطاعت می بارید. بی آن که جواب سلامم را بدهد، یا چشم هایش را باز کند گفت:
ـ اگر زن عزیزم، مادرت، زنده بود از این وضع زندگی تو دق می کرد. خدایی شد که او زودتر مرد.
آن وقت چشم هایش را باز کرد و گفت: «بیچاره، بگو ببینم تکلیف من با تو چیست؟ »
سابقاً، وقتی بچه تر بودم، بزرگ ترها و آشناهایم می دانستند در برابر من چه تکلیفی دارند. عده ای نصیحتم می کردند بروم سرباز داوطلب شوم، بعضی هم می گفتند برو تلگرافچی بشو؛ اما حالا که بیست و پنج ساله شده و موهای شقیقه هایم جوگندمی شده بود و مناصب سرباز داوطلب، دواساز و تلگرافچی را پشت هم طی کرده بودم، این طور فکر می کردند که دیگر هر کاری به دنیا بوده من کرده ام، و روی همین اصل، کسی نصیحتم نمی کرد، فقط سرشان را بالا می انداختند و پوف می کردند.
پدرم باز گفت:
ـ آخر برای خودت چه فکری داری؟ جوان های هم سن تو در این ملک دارای همه چیز شده اند، اما تو چکاره ای؟ بفرما: یک جوان روزمزد گدا؛ آن هم سربار من!
سپس، مثل همیشه، صدایش بلند شد که جوان های امروزه از بی ایمانی، از فلسفه جدید و از خودسری نیست و نابود می شوند، باید این انجمن های تئاتری را که سبب برگشتن جوان ها از راه دین و صواب شده است، برچید.
آن وقت از حرف هایش نتیجه گرفت:
ـ فردا با هم پیش رئیس اداره می رویم، تو از او معذرت می خواهی و قول می دهی که پس از این از روی وجدان خدمتت را انجام دهی. حتی یک روز نبایستی بیکار بمانی.
من توی هم رفتم، بی آنرکه از این گفتگو انتظار خوشی داشته باشم گفتم:
ـ خواهش دارم ببینید من چه می گویم. آن چیزی که شما اسمش را می گذارید کار، بسته به دارایی و سواد است. اما فقیر و بیچاره های بی سواد با کار بدنی نان درمی آورند، و دلیلی ندارد که من از این رسم جدا باشم.
پدرم غضب آلود گفت:...
کتاب زندگی من و یک داستان دیگر، اثر آنتوان چخوف با ترجمهی جهانگیر افکاری توسط انتشارات علمی و فرهنگی به چاپ رسیده است.
- نویسنده: آنتوان چخوف
- مترجم: جهانگیر افکاری
- انتشارات: علمی و فرهنگی
نظرات کاربران درباره کتاب زندگی من و یک داستان دیگر | آنتوان چخوف
دیدگاه کاربران