معرفی کتاب سرشار زندگی نوشته ی جان فانته
این کتاب داستان زندگی مردی ایتالیایی آمریکایی را بیان می دارد که به همراه همسرش در لس آنجلس زندگی می کنند. اما مهم ترین بخش داستان که تقریبا تمام قصه حول آن شکل می گیرد، مهمانِ تازه ی خانه ی آن هاست که در دل همسر این آقا جا خوش کرده است. به دنبال بارداری همسر، شخصیت اصلی داستان که او نیز جان فانته نام دارد، با مسائل جدیدی رو به رو می شود. مشکلاتی از قبیل تغییرات روحی همسرش، بدخلقی ها، بهانه گیری های بی جا و گرایشش به مسیحیت کاتولیک، (چیزی که خودِ جان خیلی به آن راغب نبود) زندگی را برای جان دشوار می کند. اما مشکلات او به اینجا ختم نمی شود؛ رابطه ی پیچیده و نه چندان خوب فانته با پدر بازنشسته اش که بی مهابانه نظراتش را پیرامون زندگی شخصی دیگران بیان می کند و موجب آزرده خاطر شدنِ سایرین می گردد، دشواری این شرایط را تشدید می کند.
باید گفت که این کتاب با آغازی بسیار خوب مخاطب را به خود جذب می کند و سپس او را در ماجراهایی که اندکی طنازی چاشنی آن شده غرق می کند، و در آخر داستان پایانی فوق العاده را به خوانندگان خود هدیه می دهد. "سرشار زندگی" دنیایتان را سرشار از زندگی می کند و در نهایت شما را با حسی خوب رها می نماید.
برشی از متن کتاب سرشار زندگی
خانه من! چهارتا اتاق خواب. جای کافی. حالا جفتمان آنجا زندگی میکردیم، و یک نفر هم تو راه بود. آخر سر هفت نفر میشدیم. رویایم این بود. یک مرد توی سی سالگی هنوز هم وقت دارد که هفتتا بچه بزرگ کند. جویس سیوچهار سالش بود. سالی یک بچه. یکی داشت از راه میرسید، ششتا مانده بود. دنیا چقدر قشنگ است! آسمان چقدر وسیع است! آدم خیالباف چقدر پولدار است! طبیعتا باید یکیدوتا اتاق اضافه میکردم. صفحه ی 8 خانه ام لبریز سکوت و آرامش بود، زمان آسایش. جویس باز تبدیل به یک زن دیگر شد. حالا از یک حکایت بیرون آمده بود، از رمان ها،داستان مادری، زنی منتظر. دیگر خبری از مخلوط کردن ملات و خرد کردن سنگ ها نبود. هیچ وقت اینقدر زیبا ندیده بودمش. با گام هایی آرام راه می رفت، عطرمتفاوتی پشت سرش جا می گذاشت. هرروز صبح به مراسم زود هنگام عشای ربانی می رفت. هر روز بعد از ظهر سری به خانه ی کشیشی می زد تا درس بگیرد. پدر گاندالفوتوی درس دادن عجله می کرد،اما خود جویس اصرار داشت این طور باشد. شب ها باهاش می رفتم کلیسا. او ذکر می گفت، دعای تمثال های مسیح را می خواند، یا همین طور ساکت می نشست و دست هایش را جلوی دامن لباسش درهم می کرد. برای من زمان عجیبی بود. کنارش می نشستم، نمی توانستم دعا کنم و نسبت به مسیح احساسی نشان بدهم. اما همه چیز یادم آمد،خاطره ی روزهای قدیم که پسربچه ای بیش نبودم و این مکان خنک وغمناک معنای زیادی داشت. جویس از اول هم حدس زده بود که با او برمی گردم. کار درستی به نظر می رسید. هر جوری بود آن احساس قدیمی می آمد سراغم،انگشست های روحم را دراز کردم و لذت ناب و فوق العاده ی ایمان را می گرفتم. به نوعی حس می کردم همیشه آنجا بوده، حس می کردم فقط باید با زمزمه ی اشتیاق بروم سمتش تا من را در آسایش بی نهایت بطن خدا بگیرد. نشسته بودم کنار او و از حس نوع تازه ای از تفکرلذت می بردم. چون افکار آدم در اینجا فرق می کرد. بیرون آن طرف در های چوبی، به فکر مالیات و بیمه بودی، به فکر حل شدن ها و ناپدید شدن ها، قضیه ی منهتن ها و مارتینی ها را سبک سنگین می کردی، مظنون می شدی به مدیر برنامه هایت که نکند نارو بزند، به دوستت که نکند خیانت کند، به همسایه ات که نکند حماقتی ازش سر بزند و با این حال می توانستم کنارش بنشینم جلوی محراب، با آن دست های کوچکش که در دستکش های سبز رنگ بچه گانه معرکه بود،و می توانستم به خاطر زیبایی تلاشش، تقلای قلبش، عاشق او باشم، و همینطور به خاطر آن نیروی بزرگی که ترغیبش می کرد در پیشگاه خدا زن خوبی باشد، متواضع و سپاس گزار. صفحه ی 168
نویسنده: جان فانته مترجم: محمدرضا شکاری انتشارات: اسم
نظرات کاربران درباره کتاب سرشار زندگی
دیدگاه کاربران