کتاب شب ظلمانی یلدا نوشته رضا جولایی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب، داستان تلخی دارد که به زیبایی نوشته شده است. داستان، درباره مرد نقاشی است که در زمان جنگ ایران و روسیه در دورهای که فتحعلیشاه قاجار بر ایران حکومت میکرد، در اصفهان زندگی میکند و او را به اجبار به میدان جنگ میفرستند. او در جنگ، زخمی و اسیر میشود و بعد از فرار، به کلبهای میرسد که زنی در آن اقامت دارد. داستان، بهطور کلی از دو روایت تشکیل شده که در دل این دو روایت، ماجراهای متعددی وجود دارد. کتاب از سه فصل تشکیل شده که شروع هر فصل با آیهای از کتب مقدس می باشد. آغاز فصل اول با آیهای از قرآن کریم است و دو فصل دیگر با آیاتی از کتاب ایوب پیامبر شروع میشوند. درواقع هر اتفاقی که در هر فصل میافتد، تفسیری از آیات اول فصل هستند. فصل اول از زبان سربازی مسلمان که مجروح شده است، روایت میشود و به آیهای از قرآن ارجاع داده میشود که به چارچوب کلی داستان نزدیک است و روایتی هم از داستان رستم و سهراب دارد. مضمون اصلی این فصل، به هلاکت رسیدن فرزند توسط پدر است. فصل دوم، داستان سرگشتگی و زندگی سخت و بدون امید را روایت میکند و با ارجاع به داستان صبر ایوب پیش میرود. فصل سوم در یک روند خطی با مفهوم مرگ آغاز میشود و آیهای از باب بیست و هشتم کتاب ایوب را تفسیر میکند. نثر روان نویسنده، از دیگر ویژگیهای مثبت این کتاب است. رضا جولایی روان مینویسد و قلمش پیچیدگی خاصی ندارد. او روایتهای خرد و متعدد را بهگونهای اعجابانگیز به هم متصل میکند و یک روایت کلی میسازد. در کتاب جولایی تصویرسازیهای زیبایی از زمانه انجام شده است. او برای آدمهایی که تقدیر را عامل تمام بدبختیهایشان میدانند، مرگ را با تصویری نوستالژی ترسیم کرده است و دوگانههای مرگ و زندگی، گناه و ثواب و خیال و واقعیت را در کنار هم قرار داده است.
برشی از متن کتاب
مرد فرنگی گاه به نقاشی از چهرهی ما میپرداخت. در آن حال نمیباید از جای خود تکان میخوردیم. به دست میسیز دارل خیره میماندیم، سرود میخواندیم و الا بارانی از شماتت بر سرمان باریدن میگرفت. اما به ما اجازه دیدن تصویر را هیچگاه نمیدادند. شاید میترسیدند آنچنان که انتظار دارند زبان به تحسین نگشاییم یا شاید ما را شایسته آن نمیدیدند که آفریدهی خود را به ما عرضه کنند.
از رفتارشان خشنود نبودیم. تفرعن در مهربانیشان نیز موج میزد. ما موجوداتی فروتن بودیم که بنا بر وظایف شاید مذهبی یا دلایل دیگر، قصد تعلیممان را بر عهده گرفته بودند، اما استثنایی در میان بود. وقتی مرد فرنگی به نقاشی میپرداخت چهره همسرش دگرگون میشد. پیدا بود که ارج فراوان بر هنر شویش مینهد. از همانجا هنر مرتبهی والایی در اندیشهام یافت. سالها بعد کوشیدم پسرم را به کار هنر تشویق کنم. نپذیرفت. راهی دیگر را برگزید.
پدرم نیز به هنر علاقه بسیار نشان میداد. گاه از سر دلتنگی آهی میکشید و میگفت آرزو داشته هنرمند بشود و به سیر و سیاحت بپرداز. حتی وقتی تصویر مسیح بر محراب کلیسا آویزان شد، شوقزده میگفت آن تصویر معجزه است و بر دستهای خالق آن باید بوسه زد.
مادر در عالم دیگر بود. گاه چون دعایی که تکرار آن ضروری است، ما را به گرد خود جمع میکرد. هراسهای پنهان خود را در لفاف قصه میپوشانید و پیش روی ما مینهاد. غروبهای برفی شوق سخن گفتن را در او بیدار و آتش را شعلهورتر میکرد. مشتی تنقلات پیش روی ما مینهاد. درها را چفت میکرد. در میان قصهها ما را به خود میچسباند، میبوسید و بعد میخندید، گویی به هراس خود میخندد.
در کلبهای چوبی در سراشیبی ملایم کوهها به دنیا آمده بود. میان درختان کاج که نظیرشان را هیچگاه ندیدم. در شیب تند پرتگاههای فراز سرشان جنگلها انبوهتر میشد. زمستانها او و خواهرش بر شیبهای ملایم، سورتمههای چوبی خود را رها میکردند، اما از حدود درختانی که پدرشان با تأکید فراوان معین کرده بود، نمیباید قدم به آن سوی بگذارند. میگفت: بوی صمغ کاجی که درون آتشدان میسوخت و جرقههایی را که به هوا میپرید هنوز به یاد میآورم. برگهای کاج را در صمغ فرو میبردیم و آتش بازی دخترانهای به پا میکردیم. دانههای بوداده کاج تنقل ما بود. حتی وقتی زکام میشدیم معجونی از عصاره تخمیر شده کاج به خورد ما میدادند. انرونمان را آتش میزد.
نویسنده: رضا جولایی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب شب ظلمانی یلدا - رضا جولایی
دیدگاه کاربران