دربارهی کتاب زندگی نو اورهان پاموک
کتاب زندگی نو اثر اورهان پاموک با ترجمهی ارسلان فصیحی توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است. کتاب "زندگی نو" رمانی روایتگر تاثیر کتابی میباشد که شخصیتهای داستان آن را مطالعه نموده و متاثر از آن، زندگیشان دچار تغییراتی بزرگ میشود.
شخصیت اصلی داستان، "عثمان"، دانشجوی رشته ی مهندسی است که پدرش را یک سال پیش، در اثر بیماری قلبی از دست داده و هم اکنون، در کنار مادرش روزگار می گذراند. "رفقی"، کارمند بازنشسته ی راه آهن و هم چنین، نویسنده ی مقالات متعدد و رمان های کودکان، دوست صمیمی و قدیمی پدر عثمان می باشد و هیچ فرزندی ندارد؛ پسر قصه او را از کودکی عمو خطاب کرده و این مرد را به شدت دوست می دارد.
اما عمو رفقی، دو سال پیش، در طی یک جنایت برنامه ریزی شده، به ضرب گلوله به قتل رسیده و این جنایت به معمایی بزرگ برای عثمان و پدرش مبدل می گردد چرا که وی مردی مهربان بود و دشمنی نداشت تا قصد جانش را کند و از سویی دیگر نیز ماموران پلیس موفق نشدند که قاتل او را دستگیر کنند. پس از این واقعه ی هولناک، "خاله راتبه"، بیوه ی رفقی، با افسردگی هر چه تمام، در آپارتمانش به زندگی خود ادامه می دهد.
عثمان در طی داستان کتابی را تهیه کرده و پس از مطالعه ی محتوای آن، طرز نگرشش به دنیا و محیط اطراف دچار تحولاتی بزرگی شده و این تغییرات، ماجراهایی خواندنی و پر فراز و نشیب را برایش خلق کرده و حقایقی بزرگ را فاش می کند.
بخشی از کتاب زندگی نو؛ ترجمهی ارسلان فصیحی
روزی کتابی خواندم و کل زندگی ام عوض شد. کتاب چنان نیرویی داشت که حتی وقتی اولین صفحه هایش را می خواندم، در اعماق وجودم گمان کردم تنم از میز و صندلی ای که رویش نشسته ام جدا شده و دور می شود. اما با آن که گمان می کردم تنم از من جدا و دور شده، گویی با تمام وجود و همه چیزم، بیش از هر زمان دیگر، روی صندلی و پشت میز بودم و کتاب نه فقط بر روحم، بلکه بر همه چیزهایی که مرا ساخته بودند، تاثیر می گذاشت.
این تاثیر آن قدر قوی بود که گمان کردم از صفحه های کتابی که می خوانم نور فوران می کند و به صورتم می پاشد: نوری که در آن واحد هم عقلم را به کلی کند می کرد و هم صیقلش می داد و بر نیرویش می افزود. با خود گفتم با این نور خودم را از نو می سازم، پی بردم که با این نور از راه به در می شوم، در پرتو این نور سایه های زندگی ای را حس کردم که بعدها می شناختم و نزدیکش می شدم.
پشت میز نشسته بودم، با گوشه ای از عقلم می فهمیدم که نشسته ام، صفحه ها را ورق می زدم و همان طور که کل زندگی ام داشت عوض می شد، کلمه ها و صفحه های تازه را می خواندم. مدتی بعد، در مقابل چیزهایی که به سرم می آمد خودم را چنان بی دست و پا و درمانده حس کردم که انگار برای در امان ماندن از نیرویی که از کتاب فوران می کرد در یک آن به طور غریزی صورتم را از صفحه ها پس کشیدم. آن وقت بود که ترسان و لرزان پی بردم دنیای اطرافم هم از سر تا پا عوض شده.
احساس تنهایی چنان در برم گرفت که تا آن موقع نظیرش را حس نکرده بودم. گویی در سرزمینی که نه زبان، نه آداب و رسوم و نه جغرافیایش را می دانستم، تک و تنها مانده بودم.
درماندگی ناشی از این حسِ تنهایی در یک آن مرا هرچه بیش تر به کتاب پیوند داد. این کتاب بنا بود کارهایی را که می بایست در سرزمینی جدید انجام می دادم که داخلش افتاده بودم؛ چیزهایی را که می خواستم باور کنم؛ چیزهایی را که در آینده می دیدم؛ و نیز مسیر زندگی آینده ام را نشانم دهد. صفحه ها را که تک تک ورق می زدم، کتاب را هم مثل جزوه راهنمایی می خواندم که در سرزمینی وحشی و بیگانه راه را نشانم دهد.
دلم می خواست بگویم به من کمک کن؛ کمک کن تا بی قضا و بلا، زندگی نو را پیدا کنم. اما این را هم می دانستم که این زندگی را نیز کلمه های کتاب راهنمایش ساخته اند. کلمه ها را که تک تک می خواندم، از طرفی می کوشیدم راهم را پیدا کنم، و از طرف دیگر معجزه های خیال را، که در آینده کاملاً گمراهم می کرد، یک به یک و با شگفتی می آفریدم.
در تمام این مدت، کتاب روی میزم بود و با آن که به صورتم نور می پاشید، همچون شیئی آشنا، مثل بقیه اسباب و اثاثیه اتاقم، به نظر می آمد. این را وقتی حس کردم که شگفتزده و شادمانه به پیشواز زندگی نو، دنیای نوی شتافتم که به رویم گشوده شده بود: کتابی که زندگی ام را چنین دگرگون می کرد، شیئی عادی بود. همان طور که پنجره ها و درهای عقلم را به روی معجزه ها و واهمه های زندگی تازه ای باز می کردم که کلمه ها به من وعده می دادند، دوباره به تصادفی می اندیشیدم که سبب شد به سوی کتاب کشیده شوم. اما این خیالی بود بر رویه عقلم که توانِ راهیابی به ژرفا را نداشت.
بازگشتم به این خیال در خلالِ خواندن کتاب، انگار زاییده نوعی ترس بود: دنیای نوی که کتاب به رویم گشوده بود آن قدر بیگانه، آن قدر عجیب و شگفت بود، که برای مدفون نشدن در این عالم، با نگرانی بر آن شدم تا چیزهایی مربوط به زمان حال حس کنم. چون این ترس در وجودم جا خوش می کرد که اگر سرم را از روی کتاب بردارم و به اتاقم، به کمدم، به رختخوابم نگاه کنم و از پنجره هم نگاهی به بیرون بیندازم، دیگر نتوانم دنیا را همان طور بیابم که رهایش کرده بودم...
- نویسنده: اورهان پاموک
- مترجم: ارسلان فصیحی
- انتشارات: ققنوس
نظرات کاربران درباره کتاب زندگی نو | اورهان پاموک
دیدگاه کاربران