loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب بال هایت را کجا گذاشتی؟

5 / -
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب بال هایت را کجا گذاشتی؟ 

"بال هایت را کجا جا گذاشتی" کتابی دل انگیز و خواندنی، حاوی 14 قطعه ی ادبی می باشد که حال و هوایی معنوی، خاص و دوست داشتنی را برای مخاطب خلق می کند. به عبارتی دیگر، هر یک از این قطعات، روایت هایی قابل تامل و بسیار زیبا را ارائه نموده، بر قلب خواننده نفوذ کرده و او را با محتوای داستان خود همراه می کند. نویسنده با به کارگیری از احساسات و تفکرات عارفانه و هم چنین قلم توانای خویش، در طی این حکایت ها موضوعاتی از قبیل راز آفرینش هستی، تنهایی، رشد و بالندگی، عشق به خداوند و بسیاری دیگری از این دست موارد را پوشش می دهد.

به طور کلی، عبارات و واژه های به کار رفته در طول محتوای مطالب بیان شده به گونه ای است که احساسات پاک، زلال و لطیفی را از خود متبلور ساخته و در نتیجه، روح و ذهن مخاطب را برانگیخته و ضمن خلق لحظاتی پر از لذت، او را به تفکر و تاملی عمیق وا می دارد و در پایان، حقیقت ذات وجود انسانی، عشق به خداوند و همین طور، عشق خداوند به انسان را در برابر چشم باطن خواننده هویدا می سازد. به طور کلی این کتاب، از آن دسته کتاب هایی می باشد که با بند بند جملاتش، رابطه برقرار کرده و قادر نخواهید بود که لحظه ای آن را بر زمین گذاشته و دست از خواندش بکشید.

 

 

برشی از متن کتاب بال هایت را کجا گذاشتی؟ 


قلب جغد پیر شکست! جغد روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می کرد. رفتن و رد پای آن را. و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاج های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لا به لای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره ی دنیا و ناپایداریش می خواند و فکر می کرد شاید پرده ها ی ضخیم دل آدم ها با این آواز کمی بلرزد.

روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد/. آواز جغد را که شنید گفت: «بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی، آدم ها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آواز خوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.» جغد گفت: «خدایا! آدم هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.» خدا گفت: «آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند.

دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد، دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.» جغد به خاطر خدا باز ها بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که می فهمد، می داند که آواز او پیغام خداست.   خدا فرشته های امید را فرستاد! قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا. اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود. پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید.

ریسمان نا امیدی را. نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش. نا امیدی پیله ای شد و دختر، کرم کوچک نا توانی. خدا فرشته های امید را فرستاد، تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد. دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: «نه، باز نمی شود. هیچ وقت باز نمی شود.» شیطان می خندید و دور کلاف نا امیدی می چرخید. شیطان بود که می گفت: «نه، باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود.» خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند.

پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای. اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید پس انسان نیز می تواند. خدا گفت: «نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را.» دختر نخستین گره را باز کرد و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله و نه کلافی. هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد، شیطان مدت ها بود که گریخته بود.   دیگر بار به دنیا آمد! سرش قد سر سوزن بود و تنش سیاه و کرکی.

لای برگ های درخت توت می لولید. نه چشمی و نه گوشی. نه بالی و نه پایی. می خورد و می خزید. و به قدر دو وجب انگشت بسته آدم جلو می رفت. زندگی را تا همین جا فهمیده بود. اما آسوده بود و خوشبخت. دوستانش هم دوستش داشتند. دوستانش، کرم های کوچک خاکی. هر از چند گاهی اما تن لزج و چسبناکش را به شاخه ای می چسباند. قدری سکوت و قدری سکون. چیزی در او اتفاق افتاد. رنجی توی تن کوچکش می پیچید. دردش می گرفت. ترک می خورد و بیرون می آمد. هر بار تازه تر، هر بار محکم تر. دوستانش اما به او می خندیدند.

به شکستنش، به ترک برداشتنش. به درد عمیق و رنج اصیلش. و او خجالت می کشید. دردش را پنهان می کرد و رنجش را. بزرگ شدنش را. رشد کردنش را. روزها گذشت و روزی رسید که دیگر آن چه داشت خشنودش نمی کرد. چیز دیگری می خواست. چیزی افزون. افزون تر از آن چه بود. می خواست دیگر شود. دیگر گون. از سر تا به پا و از پا تا به سر. می خواست و خواستنش را به خدا گفت. خداکمکش کرد، او را در مشت خود گرفت و به او تنیدن آموخت.

بافت و بافت و بافت. و تنهایی را به تجربه نشست. و سرانجام روزی پیله اش را پاره کرد و دیگر بار به دنیا آمد. با بالی تازه و دلی نو. و آن روز، آن روز که آن کرم کوچک بال گشود و فاصله گرفت و بالا رفت، آن روز که آن خود کهنه اش را دور انداخت، دوستانش نفرینش کردند و دشنامش دادند و فریاد برآوردند که این جرمی نابخشودنی است، این خیانت است، این که کرمی پروانه باشد. اما تو بگو، او چه باید می کرد؟ خاک و خزیدن و خوشبختی یا غربت و خدا و تنهایی!...

نویسنده: عرفان نظرآهاری تصویرگر: امیر شعبانی پور انتشارات: افق

 


مشخصات

  • نویسنده عرفان نظر آهاری
  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع پالتویی
  • نوبت چاپ 18
  • سال انتشار 1398
  • تعداد صفحه 48
  • انتشارات افق
  • شابک : 9789643692001

درباره عرفان نظر آهاری نویسنده کتاب کتاب بال هایت را کجا گذاشتی؟


نظرات کاربران درباره کتاب بال هایت را کجا گذاشتی؟


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بال هایت را کجا گذاشتی؟" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل