کتاب یک شب باحال تر از باحال - هوپا

کتاب یک شب باحال تر از باحال نوشته ی اینگرید فاند کرکهوف و ترجمه ی مهرنوش گلشاهی فر و تصویرگری هیکی هلمانتل توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

این کتاب یک داستانِ هیجان انگیز و خنده دار است که ماجراهای یک شب باحال توی یکی از مراکز بزرگ خرید را تعریف می کند. داستان از جایی شروع می شود که در قسمت مخصوص مجله ها و کتاب های فروشگاه، ” لوته ” دختر بامزه و کمی ترسو داستان، غرق خواندن کتاب پرفسور " بارابس " است و از دور و برش خبر ندارد. وقتی که داستانش تمام می شود چشم باز می کند و می بیند که هیچ آدمی اطرافش نیست و همه چراغ ها خاموش است و همه جا به طرز وحشتناکی ساکت شده و هیچ خبری از شلوغی چند لحظه پیش نیست. ولی لوته خبر ندارد که انقدر غرق ماجراجویی در کتاب ها بوده که فروشگاه تعطیل شده و حتی مامان و ویکتور، برادر کوچکش هم آن جا را ترک کردند. لوته که کلی ترسیده سعی می کند راه فراری پیدا کند اما توی تاریکی جایی را نمی بیند و همه ی درهای خروجی هم بسته هستند. آن قدر هم اضطراب دارد که فکر می کند صدای پایی می شنود. فکر کرد که با موبایلش با مامان تماس بگیرد تا بیاید دنبالش، اما موبایلش هم همراهش نبود. همان طور که از ترس یک گوشه نشست یک دفعه نور کوچکی را دید که گوشه ی فروشگاه برق می زند. از خوش شانسی لوته، اون یک دسته کلید است. پس لوته به سمت در می رود و در را باز می کند اما هر چند قدمی که بر می دارد با دیوار برخورد می کند که یک دفعه صدایی می شنود و از ترس سر جایش خشکش می زند که ناگهان از میان تاریکی، هیکلی سیاه بیرون می آید. اما باورش نمی شود که اون سایه کسی نیست جز ” فیلکس ” پسر باهوش همسایه شان‌، حالا خیال لوته راحت شد که اقلاً آن جا تنها نیست. فیلکس همه چیز را باحال می بیند و برای این به فروشگاه آمد است که شب تولدش را برای خودش توی این فروشگاه با کلی خوراکی های خوشمزه تنهایی بگذراند و جشن بگیرد. کم کم که ترس لوته ریخت تصمیم گرفتن تا صبح که فروشگاه را باز کنند و کسی دنبالشان بیایید خوش گذرانی کنند و همه ی خوراکی ها، شکلات، شیرینی ها و شربت های فروشگاه را بخورند و با همه ی اسباب بازی های آن جا بازی کنند وخوش بگذرانند. یک مخفیگاه هم برای خودشان درست کردند و مشغول خوردن خوراکی ها و دسر ها شدند که ناگهان سر و صدای ورود دوتا دزد بدجنس را شنیدند...

 

برشی از متن کتاب

لوته و فیلیکس کنار هم توی جعبه ی بزرگ نشسته بودند و از ترس می لرزیدند. دست هایشان را دور پاهایشان انداخته بودند. و احساس می کردند چیزی نمانده از ترس قلبشان بایستد. دوباره صدایی به گوششتن رسید: آه!... این جا رو رئیس! یه دفعه هوس کردم یکی از این نوشابه ها بخورم. نه احمق جون! الان نه! اول باید بریم سراغ صندوق و ببینیم چقدر پول توشه. وقتی لوته و فیلیکس این حرف ها را شنیدند، چشمانشان از ترس بیشتر و بیشتر گشاد شد. فهمیدند با چند دزد واقعی طرف اند. حالا باید چه کار می کردند؟ هر دو حسابی گوش هایشان را تیز کردند و به صدای تلق تلق و فحش و بدوبیراه هایی که دزدها برای باز کردن صندوق های پول راه انداخته بودند، گوش دادند. عجب دزدهایی بودند! چقدر حرف های زشت بلد بودند. ای بابا! نابغه! این جوری نه... ای احمق! این صندوق لعنتی رو باید تکون بدی! جولز! این جوری نه! میمون! خدا لعنتت کنه، یک کمی عجله بکن! لوته سرش را آورد نزدیک گوش فلیکس و پرسید: حالا باید چه کار کنیم؟ فلیکس با صدای لرزان و یواش گفت: هیچی! لوته گفت: نه! باید یکاری کنیم! لوته می خواست هر جوری شده از آن جا برود بیرون. دوست داشت هر چه سریع تر هم برود. توی یک لحظه هزار جور نقشه و برنامه از ذهن لوته گذشت. بالاخره گفت: ما باید یه جوری صدای زنگ خطر رو دربیاریم. این جوری پلیس می فهمه و می آد این جا. فلیکس گفت: نه ما باید ساکت بشینیم و کاری نکنیم. نمیشه هم ساکت نشست، هم صدای زنگ خطر رو درآورد! لوته فکر کرد و فکر کرد. البته تند تند فکر کردن وقتی این جور گیر افتادی، مثل تند تند بیسکویت خوردن یا توت فرنگی خوردن نیست و خیلی آدم را اذیت می کند. لوته فکر کرد: ما باید یه جوری اون ها رو زندونی کنیم! اما چه جوری؟ ما که خودمون این جا گیر افتادیم! یک دفعه فکری به سرش زد. یواش گفت: باید حواسشون رو پرت کنیم. فلیکس با تعجب نگاهی به لوته کرد، ولی بعد سریع فکر کرد ماجراجویی بدی هم نیست. چشمانش از شادی برق زد...

نویسنده: اینگرید فاند کر کهوف مترجم: مهرنوش گلشاهی فر تصویرگر: هیکی هلمانتل انتشارات: هوپا