loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب یادم تو را فراموش - هانیه ابوالقاسم

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب یادم تو را فراموش به قلم هانیه ابوالقاسم در انتشارات روشا به چاپ رسیده است.

شخصیت اصلی داستان، "مانی"، نویسنده ی کتاب های رمان می باشد که به تازگی مادر و پدر خود را از دست داده، و هم اکنون با تنها خواهر کوچک خود، "مونا"، در منزل پدری اش زندگی می کند و نامزدی نیز به نام "سحر" دارد. پدر مانی، ثروت زیادی از خود به جای گذاشته، از همین روی، مانی تصمیم دارد با پرداخت بخشی از آن به افراد نیازمند، از خداوند برای پدرش طلب مغفرت نماید. به دنبال همین تصمیم، مانی، با مردی جوان آشنا می شود؛ مردی با ظاهری پر رمز و راز که قصد فروش کلیه اش را دارد تا بتواند با پول آن، یکی از مشکلات مالی خود را برطرف کند. مانی پس از صحبت با این مرد، پرداخت مبلغ کلیه را شخصا برعهده گرفته، در مقابل از او می خواهد تا علاوه بر اهدای کلیه اش به فردی نیازمند، سرنوشت خود را برای مانی تعریف نماید تا او بتواند مطابق با آن رمانی را به نگارش درآورد. اما مرد جوان از شرح سرگذشت خود امتناع ورزیده، در مقابل دفتر خاطرات شخصی دیگر را به مدت یک روز، به مانی امانت می دهد. همین موضوع، مانی را با اتفاقات و ماجراهایی پرفراز و نشیب مواجه می سازد.

در واقع، "هانیه ابوالقاسم"، علاوه بر شرح زندگی مانی، بخش هایی از کتاب را نیز به مطالب موجود در این دفتر خاطرات و توصیف زندگی نگارنده ی آن اختصاص داده است. در نتیجه، مخاطب علاوه بر مانی با شخص دیگری نیز به نام "بهاره بهرام"، یعنی نویسنده ی دفتر مورد نظر، آشنا می شود؛ دختری که تنها فرزند والدینش می باشد و در کنار آن ها زندگی می کند. تمامی اعضای خانواده ی بهرام، از جمله عمو، عمه ها و دایی بهاره، رابطه ی بسیار نزدیکی با یک دیگر دارند و مدام در حال رفت و آمد به منزل هم هستند؛ به طوری که فرزندان شان دوره ی کودکی را با هم پشت سر گذاشته اند و خاطرات مشترک زیادی دارند. بهاره در طی خاطرات خویش، از واقعه ای وحشتناک و فراموش ناشدنی سخن می گوید؛ واقعه ای که خود مسبب آن بوده، هم اکنون نیز مشکلات زیادی را برای خانواده اش به بار می آورد.


برشی از متن کتاب


طبق روزهای تقویم، چند تعطیلی پیوسته را پیش رو داریم. سه شنبه و چهارشنبه تعطیل رسمی است، پنج شنبه بیچاره هم همیشه بازیچه دست تعطیلی های قبل و بعد خودش می شود. خانواده ی بهرام هم به دنبال فرصتی برای تفریح است. طبق تصمیم بزرگ ترها به شمال می رویم. پیش از به دنیا آمدن من، وقتی پدربزرگم فوت می کند، یک تکه زمین در یکی از مناطق سرسبز شمال را برای بچه هایش به ارث می گذارد. تا مدتی زمین به همان صورت باقی می ماند. تا این که طبق پیشنهاد عمو مهرداد، چهار ویلای نقلی و شیک در آن زمین ساخته می شود. بدین ترتیب هم یادگار پاترول کیان، در ابتدای صف قرار گرفته بود و کاپوت اش بالا زده شده بود. جانی را طبق نقشه ای از پیش تعیین شده داخل کوله پشتی ام جای داده بودم تا کسی متوجه حضورش در ماشین نشود. تا مامان به فلکه های آب و گاز و بقیه ی امور رسیدگی می کند و بابا چمدان ها را در صندوق عقب جای دهد، کوله پشتی ام را به همراه مسافر کوچولواش که قول داده سر و صدا نکند برداشتم و از حیاط خارج شدم. به محض ورود به کوچه، نفس عمیقی کشیده و راه افتادیم. از کنار هر ماشینی که می گذشتم، حال و هوایش مرا به خنده وا می داشت. از بسته های شکلات، کیسه های تخمه و ظرف میوه ای که روی جلو داشبورد قرار گرفته بودند تا کلاه حصیری، راکت بدمینتون، دوربین های عکاسی و پاکت های چیپس و پفک که روی طاقچه عقب برای روز مبادا جای داشتند. آهسته به ماشین کیان نزدیک شدم. با دقت کار می کرد. با سلام ناگهانی من از جای خودش پرید. «خراب شده؟» «نه. دارم بازدید می کنم که یه وقت تو راه اذیت نکنه.» «چرا با عمو اینا نمی یای؟ دوست داری خودت رانندگی کنی؟» «دوست داشتن که دارم. ولی ... مامان یه سری وسایل خونه رو می خواست تو ویلا بذاره بمونه که همش تو ماشین بابا جا نشد. یه سری رخت خوابه، با ظرف و ظروف و اون میز صندلی فایبر گلاسه که تو تراس بود ...» در حالی که چشم های سیاهش هنوز از خواب قدری پف کرده بودند و نگاهش جمع تر، یه چشمک زد و گفت: «زیپ شو باز بذار که یه وقت خفه نشه ...» با تعجب گفتم: «چی؟» «چی نه، کی ...» نگاهی به کوله پشتی ام کردم و با خجالت گفتم: «معلومه؟» «معلوم که نیست ولی نمی دونم چرا فهمیدم؟ ... حالا چرا این طوری؟» «مامان نمی ذاره ببرمش تو ماشین ...» دست اش را با دستمال پاک کرد و همراه با بستن کاپوت گفت: «بعد از رخت خواب و میز و صندلی، جانی می تونه همسفر خوبی برای من باشه ... البته اگه دوست داشته باشی.» شیطنت آمیز نگاهش نگاهش کردم و با لبخندی ناخودآگاه گفتم: «مسافر قبول می کنی؟ قول می دم به اندازه ی میز و صندلی ساکت باشم.» «واقعا میای؟» «اگه تو دوست داشته باشی؟» با مهربانی گفت: «معلومه دوست دارم. چی بهتر از این؟ سوار شو ...» دقایقی بعد ...

  • نویسنده: هانیه ابوالقاسم
  • انتشارات: روشا

مشخصات

  • نوع جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 3
  • سال انتشار 1397
  • تعداد صفحه 462

ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب یادم تو را فراموش - هانیه ابوالقاسم" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل