loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب پژواک برانگیز - ریچارد پاورز

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب پژواک برانگیز نوشته ی ریچارد پاورز می باشد که مصطفی مفیدی آن را به فارسی برگردانده و در انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.

این داستان، قصه ی مردی را روایت می کند که بر اثر یک تصادف دچار بیماری مغزی "کپگرا" می شود و نمی تواند هویت خواهرش که برای پرستاری از او شتافته تشخیص دهد و او را شخص دیگری می پندارد.

در کنار شخصیت اصلی داستان، یعنی مرد بیمار، شخصیت های متنوع دیگری هم در رمان وجود دارندکه داستان زندگی همه ی آن ها در هم تنیده و همین تنوعِ قصه ها و شخصیت ها،به نویسنده در بررسی همه ی ابعاد شخصیتی انسان یاری رسانده است.

این رمان به هر جنبه ای زندگی نگاهی داشته و آن را مورد بررسی قرار داده است؛ نویسنده در آن از علم می گوید و با بررسی روانشناسی هنری، هنر و عاطفه را با علم در می آمیزد؛ از عاشقانه هایی می گوید که به جذابیت داستان افزوده اند؛ از رابطه ی انسان با طبیعت می گوید از عشق و ملایمت او نسبت به طبیعت حتی ناملایمات او او با محیط زیست به خاطر خودخواهی و منفعت طلبی.

پاورز سعی داشته تا ما را با دنیای درون خودمان آشنا کند؛ با عاطفه و مهربانی هایمان، با عشق پنهان وجودمان، با روح گمشده‌مان و با تناقض های  درونمان که گاهی کنترل نشدنی و دردسرساز خواهند شد. نویسنده با توصیف این ویژگی ها سعی داشته ما را به کند و کاو در درونمان وادار کند تا بتوانیم حقایقی را کشف کنیم که هیچ علم و تکنولوژی‌ای پاسخگوی سؤالات ما درباره ی آن نخواهد بود.

در ابتدای کتاب، نظر منتقدین ئ تحلیل گران را درباره ی این کتاب می خوانیم؛ ویژگی های فوق العاده ای که آن ها ذکر کرده اند، شاید ابتدا فقط صفاتی وسوسه کننده به نظر بیاید که قصد جذب ما برای مطالعه ی این کتاب را دارند، امّا هر چه بیشتر غرق این رمان می شویم، به مرور خودمان به این ویژگی ها را کاملا دور از اغراق می یابیم.


فهرست


  • درباره ی نویسنده
  • یادداشت مترجم
  • فصل یکم: من هیچ کس نیستم
  • فصل دوم: ولی امشب در جادهی نورث لاین
  • فصل سوم: خداوند مرا به کمک تو فرستاد
  • فصل چهارم: تا تو بتوانی زنده بمانی
  • فصل پنجم: و کسی دیگر را به زندگی باز گرداندی

برشی از متن کتاب


از پرستار ها خواهش کرد که یک کاری، هر چند کاری کوچک، کاری که فایده‌ای داشته باشد، به او واگذار کنند که انجام دهد. به او جوراب های نایلونی مخصوص و کفش های بسکتبال دادند که هر دو سه ساعت یک بار به پای مارک کند و دوباره درآورد. او هر چهل دقیقه این کار را تکرار می کرد، و علاوه بر آن پاهای مارک را هم ماساژ می داد.این کار به گردش خون او کمک می کرد و مانع از تشکیل لخته می شد. کرین در کنار تخت نشسته بود، می فشرد و مشت و مال می داد. یک بار متوجه شد که عهد و پیمان چهار گانه ی قدیمی اش را زیر لب زمزمه می کند: سرم برای اندیشه ای شفاف تر، قلبم برای وفا داری ژرف تر، دستانم برای خدمتی کاراتر، تندرستی ام برای زندگی ای بهتر... گفتی به دبیرستان بازگشته بود و مارک پروژه ی او برای نمایشگاه استانی بود. خدمتی کاراتر: در همه ی عمرش به دنبال آن بود، و وسیله ای بیش از مدرک کارشناسی در جامعه‌شناسی از دانشگاه نبراسکا در کرنی در اختیار نداشت. دستیار مربی در اتراقگاه سرخپوستان در وینه باگو، داوطلب در ایستگاه تغذیه‌ی بی خانماناندر پایین شهر لوس آنجلس، منشی بودن کارمزد برای یک دفتر حقوقی در شیکاگو. برای خاطر دوست پسری احتمالی در بولدر، حتی مدت کوتاهی در تظاهرات خیابانی بر علیه جهانی شدن شرکت می کرد، که در طی آن ها با چنان شور و حرارتی شعار می داد که می توانست احساس حماقت عمیقش را پنهان کند. اگر به خاطر خانواده اش نبود، در خانه می ماند و زندگی‌اش را وقف خانواده اش می‌کرد. اکنون آخرین عضو آ، بی حس و بی حرکت، و ناتوان از اعتراض کردن به لطف و خدمت او در کنارش خوابیده بود. دکتر سوزن فلزی مجوفی در مغز برادرش کار گذاشت تا مایع آن را بکشد. هولناک بود، ولی مؤثر افتاد. فشار درون جمجمه اش افت کرد. کیسه ها و کیست ها گرم شدند حالا مغز همه ی فضایی را که نیازمند آن بود در اختیار داشت. کرین هم همین را به او گفت. «حالا دیگر کاری نداری جز این که خوب شوی.» تا چشم به هم بزنی ساعت ها گذشتند و روزهای بی پایان در راه بودند. کرین کنار تخت نشسته بود، با پتوهای سرد کننده ی مخصوص خودش را خنک می کرد، جوراب هایش را درمی آورد و دوباره می پوشید. در تمام مدّت با مارک حرف می زد، بی آن که او هیچ قرینه ای دال بر شنیدن حرف ها نشان دهد. با این همه همچنان با او صحبت می کرد. پرده های گوش همچنان باید می جنبیدند، و اعصاب پشا آنها از امواج حرف ها مرتعش می شدند. «برایت از آی جِی اِی گل سرخ آورده ام. قشنگ نیستند؟ عطرشان هم خوب است. پرستار دارد بطری های خالی سرم را جمع می کند و به جایشان بطری های جدید آورده است مارکی. نگران نباش؛ من هنوز اینجایم. باید زودتر بلند شوی و درناها را امسال پیش از آن که بروند ببینی‌شان.  نمی توانی باور کنی. هیچ وقت به این تعداد از آن ها ندیده ام.» صفحات 33 و 34    

نویسنده: ریچارد پاورز مترجم: مصطفی مفیدی انتشارات: نیلوفر


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب پژواک برانگیز - ریچارد پاورز" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل