loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب پسری که مرا دوست داشت

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
18,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید
دسته بندی :

کتاب پسری که مرا دوست داشت نوشته بلقیس سلیمانی توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.

کتاب "پسری که مرا دوست داشت" مجموعه داستان هایی کوتاه با شخصیت ها و داستان هایی متفاوت و متمایز از یک دیگر با عناوینی هم چون "عروس"، "بابابزرگی"، "شوهر آینده"، "صبر خوش است"، "آهوی جوان"، "مرده ها و مرغ ها"، "اهل معامله"، "خروس"، "سک سک"، "حبس و مرد"، "هه هه هه هه"، "نیاز"، "این سه تن" و ... هستند که مضامینی مختلفی از جمله مرگ، ازدواج، دل تنگی و بسیاری دیگر از این دست قبیل موارد را در برگرفته و هر یک از قصه ها تنها یک یا دو صفحه از کتاب را به خود اختصاص می دهند.

در واقع می توان گفت، هر حکایت، برشی از زندگی اجتماعی انسان های مختلف است که به گونه ای جذاب آن ها را به تصویر می کشد. به عنوان مثال، نویسنده در داستان "عروس"، پسرکی دوچرخه سوار را به مخاطب معرفی می کند که در سن هفده سالگی و در حالی که دخترکی چشم انتظار و عاشق او می باشد، عازم جبهه می شود. سال ها بعد، استخوان های بدن او، هنگامی به شهر و زادگاهش باز می گردد که دختر مذکور، به زنی چهل و دو ساله مبدل گشته و جهت تشییع و خاک سپاری آثار به جای مانده از بدن معشوقش، در گورستان حاضر است. به طور کلی، محتوای هر یک از داستان ها، چنان حکایت خواندنی ای را ارائه می دهد که به راحتی خواننده را مجذوب قصه ی خویش نموده و با خود همراه می سازد.


برشی از متن کتاب


عروس پسرک دوچرخه سوار به سرعت از کنار دخترک دانش آموز رد می شد و می پرسید: «عروس مادر من می شی؟» دخترک هرگز به این سوال پاسخ نمی داد. سکوت علامت رضا بود؛ این را هر دو می دانستند. پسرک در هفده سالگی به جبهه رفت و در چهل و دو سالگی دخترک بازگشت و در قبرستان شهر کوچک آرام گرفت. فردای روز تشییع استخوان های پسرک، زن سر مزار او رفت. همان پسرک شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عکس به او لبخند می زد. دخترکی شش ساله ظرف خرما را جلوش گرفت و گفت: «چقدر پسرتون خوشگل بوده!» دست های امین اللّه امین اللّه نه تار می زد، نه سه تار و نه حتی قیچک، اما ناخن انگشت های اشاره و کوچک دست راستش را بلند کرده بود. دست هایش را که روی میز می گذاشت خانم منشی موسسه «خراسان بزرگ» زل می زد به دست های ظریف و ناخن های قشنگ امین اللّه. امین اللّه بوی عطر خانم منشی را به ریه هایش می فرستاد و چشم از لب های گوشتالود او بر نمی داشت. خرج تحصیل امین اللّه را خواهر و برادرش می دادند، که یکی در کانادا و آن دیگری در آلمان بود. خانواده امین اللّه ساکن پیشاور پاکستان بود و کم و بیش دستش به دهانش می رسید. وقتی حکومت طالبان سقوط کرد دو ماه بود امین اللّه از رساله دکتری اش در رشته علوم ارتباطات دفاع کرده بود. امین اللّه کار در موسسه «خراسان بزرگ» را بعد از دفاعش پذیرفت که کاری بود سهل و ساده؛ قرار بود امین اللّه موتیف های مشترک افسانه های ایران و افغانستان را استخراج و دسته بندی کند. امین اللّه اولین شام را که با خانم منشی خورد، سیل تلفن ها از کانادا، آلمان و پیشاور به سویش سرازیر شد که تماما در خصوص ادای دین به مام میهن بود. سرزمین مادری او را برای سازندگی فرا می خواند. امین اللّه به تکاپو افتاد تا سری به افغانستان بزند و از چند و چون دانشگاه ها و پذیرش استاد سر در بیاورد. دانشگاه کابل درخواستش را رد کرد و کسی توصیه کرد به دانشگاه بلخ سری بزند؛ که تازه رشته روزنامه نگاری تاسیس کرده بود. عمویش در کابل یک دست لباس زِواردررفته مردم عامی را به او پوشاند و او را روانه بلخ کرد. همان طور که پیش بینی می شد در میانه راه در کمین طالبان گرفتار شد، به همراه انبوه کارگران و مردمانی که برای دیدار خانواده هایشان عازم بلخ بودند. طالبان جماعت را به صف کردند و محاکمه را آغاز؛ کی هستی، چه کاره ای، برای چه به بلخ می روی؟ «کارگر» ، «کارگر» ، «کارگر.» امین اللّه هم گفت کارگر. «دست ها جلو.» جماعت بقچه ها را زمین گذاشت و دست ها را پیش رو گرفت. طالبان از جماعت سان دیدند و امین اللّه تا نوبتش برسد ناخن انگشت کوچک دست راستش را با دندان چید. اما نتوانست برای دست های کارنکرده و ظریفش کاری بکند. از صف بیرونش آوردند. اتهام مشخص بود، جاسوسی برای اجانب. چشم هایش را نبستند. اما دست هایش را بستند.   بابابزرگی بابابزرگی اومد وسط لی لی بازیمون وایساد، هی با عصاش می زد رو موزاییک ها؛ تق تق. نگین یه جوری به بابابزرگی نگاه می کرد. انگاری ترسیده بود. رفتم دست بابابزرگی را گرفتم تا از زمین لی لی بازیمون بیارمش بیرون، دستشو گذاشت رو دستم، هی دستمو ناز می کرد، یه جوری شدم. گفت: «تو بچه کی هستی؟» گفتم:  من بچه نیستم، من آمادگی می رم.» بابابزرگی نشنید، سرمو بردم کنار گوشش، گوشش یه جوری بود، خیلی بزرگ بود، تازه توش پر از موهای سیاه و سفید بود. گفتم: «من بچه نیستم»، خواستم بگم من آمادگی هستم، ولی دیدم فایده نداره، بابابزرگی که نمی شنوه. دستمو از دستش کشیدم بیرون رفتم سر لی لی بازیمون، نوبت نگین بود. نگین از اون جرزن هاست. بابابزرگی راه افتاده بود طرف صندوق های میوه، می خواست بیفته روشون، ولی نیفتاد...

نویسنده: بلقیس سلیمانی انتشارات: ققنوس


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب پسری که مرا دوست داشت" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل