loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب هانسل و گرتل (افسانه های کهن)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب هانسل و گرتل نوشته ی جوآن کامرون و ترجمه ی آزاده محضری توسط انتشارات پینه دوز به چاپ رسیده است.

هنسل " و " گرتل " برادر و خواهر کوچکی هستند که به همراه پدری هیزم شکن و نامادری بدجنس شان، زندگی می کنند. آنها زندگی فقیرانه ای دارند و مرد با وجود تلاش بسیار نمی تواند هزینه های زندگی را تامین کند؛ او رو به همسرش کرده و می گوید پولی که من در می آورم تنها برای دو نفر کافی است و کفاف چهار نفر را نمی دهد؛ به نظرت چه کار باید کنیم تا اوضاع مان کمی بهتر شود؟ زن بدجنس که اصلا بچه ها را دوست ندارد و دلش می خواهد هر چه زودتر از دست شان خلاص شود؛ از سادگی مرد سوء استفاده می کند و پیشنهاد می دهد آنها را در اعماق جنگل رها کنند. بچه ها صحبت های پدر و نامادری شان را می شنوند و گرتل شروع به گریه کردن می کند ولی برادرش می گوید: نگران نباش من حواسم هست که در جنگ گم نشویم و راه خانه را پیدا کنیم. بار اول که مرد و همسرش، آنها را به بهانه ی بریدن چوب به جنگل می برند؛ پسرک با ریختن خرده سنگ های کوچک در مسیر قدم هایش، راه را نشانه گذاری می کند و شب هنگام از همان طریق به خانه باز می گردند. نامادری از دیدن آنها حسابی عصبانی می شود و تمام طول شب بچه ها را داخل اتاقی زندانی می کند. صبح روز بعد آنها دوباره به بهانه ی بریدن درخت به سمت جنگل می روند تا بچه ها را در آن جا رها کنند. این بار هانسل، برای این که بتوانند موقع برگشتن به راحتی راه خانه را پیدا کنند؛ پشت سر خود اثری از خرده های نان، به جا می گذارند غافل از اینکه پرنده ها تمام آن خرده نان ها را خورده بودند. حالا دیگر آنها در جنگل گم شده اند و نمی دانند چطور باید راه خود را پیدا کنند. بعد از مدتی آنها به دره ای زیبا می رسند و خانه ای را از جنس شکلات و شیرینی پیدا می کنند و با خوش حالی به سمت آن می روند تا قسمتی از آن را بخورند، غافل از این که جادوگری بدجنس در آن جا زندگی می کند و آنها را زندانی خواهد کرد و نقشه های شومی را برای شان در نظر دارد...
هانسل و گرتل جلد دیگری از مجموعه ی افسانه های کهن می باشد که در چند جلد از جمله شنل قرمزی، گربه چکمه پوش، جوجه اردک زشت، شاهزاده خانم و قورباغه و... به چاپ رسیده است. زبان ساده، صفحات مصور و رنگ آمیزی زیبای تصاویر از جمله جذابیت های این مجموعه می باشد.

 


برشی از متن کتاب


روزی روزگاری در سرزمینی دور پسری به نام هانسل و خواهرش گرتل با پدر و نامادری شان در کلبه ی کوچکی در اعماق جنگل زندگی می کردند. پدرشان هیزم شکن بود و به همین خاطر آنها خیلی فقیر بودند. روزی رسید که او آن قدر بی پول شده بود که ححتی نمی توانست برای خانواده اش غذایی تهیه کند. این موضوع او را خیلی غمگین کرده بود. آن شب از همسرش پرسید: چطور می توانیم بچه ها را سیر کنیم؟ درآمد من فقط برای سیر کردن شکم دو نفر کافی است؛ نه چهار نفر. همسر هیزم شکن که از بچه های او خیلی متنفر بود گفت: من می دانم چه کار باید کرد. فردا صبح بچه ها را برداشته و به دورترین و انبوه ترین جای جنگل می بریم و آن جا رهایشان می کنیم. بچه ها هرگز نمی توانند راه برگشت به خانه را پیدا کنند و آنوقت ما از دست شان راحت می شویم. هیزم شکن گفت: من هیچ وقت این کارراانجام نمی دهم، تو چطور می توانی حتی فکر چنین کاری را بکنی؟ همسرش خشمگین شد و فریاد زد: تو احمقی! پس هر چهار نفرمان باهم از گرسنگی خواهیم مرد! از فردای آن شب همسر مرد هیزم شکن آن قدر او را اذیت کرد و گفت: تا این که سرانجام با پیشنهادش موافقت کرد. هانسل و گرتل که آن شب از زور گرسنگی خواب شان نبرده بود، صحبت های پدر و نامادری شان را نا خواسته شنیده بودند. گرتل ترسیده بود و زار زار گریه می کرد. هانسل گفت: نگران نباش خواهر، من از تو مواظبت می کنم. وقتی پدر و مادرشان به خواب رفتند، هانسل یواشکی از کلبه خارج شد. سنگ ریزه های سفید زیر نور مهتاب چون سکه های نقره یی می درخشیدند. او جیب هایش را از آنها پر کرد و سریع به تختخوابش برگشت. صبح روز بعد همسر هیزم شکن بچه ها راا زودتر از همیشه از خواب بیدار کرد و به آنها گفت: ما می خواهیم برای بریدن درختان به جنگل برویم، شما هم بیایید. آنها راه افتادند و همان طور که پیش می رفتند، هانسل گاهی بر می گشت و نگاهی حسرت بار به کلبه می اندخت. پدرش از او پرسید: هانسل چرا این قدر عقب می مانی؟ هانسل جواب داد: گربه ی سفیدم روی پشت بام ایستاده، دارم با او خداحافظی می کنم. نامادریش گفت: آن نور خورشید است که به روی دودکش سفید پشت بام تابیده. پسر نادان! ولی در واقع هانسل به گربه اش نگاه نمی کرد. بلکه هر بار که می ایستاد یکی از سنگ ریزه ها را از جیبش در می آورد و یواش روی زمین می انداخت. آنها به وسط های جنگل رسیده بودند که هیزم شکن گفت: الان برای تان آتشی درست می کنم تا سرد تان نشود. نامادری هم گفت: ما برای بریدن درختان می رویم، شما این جا باشید و هر وقت کارمان تمام شد به دنبال شما می آییم. هانسل و گرتل کنار آتش نشستند و منتظر برگشتن پدر و مادرشان شدند. آنها آن قدر منتظر نشستند تا خواب شان برد. وقتی از خواب بیدارشدند...    

  • ویسنده: جوآن کامرون
  • مترجم: آزاده محضری
  • انتشارات: پینه دوز


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب هانسل و گرتل (افسانه های کهن)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل