loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب نسل های گم شده - غزاله مشعشعی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب نسل های گم شده نوشته غزاله مشعشعی توسط انتشارات پرسمان به چاپ رسیده است.

"نسل های گم شده" رمانی زیبا و جذاب می باشد که روایتی خواندنی را برای مخاطب شرح می دهد. شخصیت های اصلی داستان دو دوست صمیمی هستند که بیشتر اوقات خود را در کنار یک دیگر سپری می کنند. "محمد"، دانشجوی رشته ی مکانیک، پسری درس خوان و مودب است که در خانواده ای متوسط به دنیا آمده و دو خواهر به نام های "مرضیه" و "مریم" دارد. "فرشاد" نیز پسری پر شر و شور با خانواده ای مرفه می باشد که در رشته ی معماری تحصیل می کند. در یکی از ایام امتحانات دانشگاه، محمد پدرش را در طی سانحه ی تصادف از دست داده و در نتیجه این اتفاق دردناک، به شدت افسرده و غمگین می شود. فرشاد نیز از غم دوستش متاثر شده و سعی می کند که او را تنها نگذارد. محمد، پس از فارغ التحصیلی، برای ادامه ی تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد پذیرفته شده و از این موضوع خوش حال و شادمان می گردد. اما پدر فرشاد، او را جهت ادامه ی تحصیل به کشور انگلیس و نزد عمویش "جلال" می فرستد که سال هاست در این کشور اقامت می کند. با جدایی این دو دوست قدیمی اتفاقات جالبی رخ می دهد که تمام فکر و ذهن خواننده را به خود معطوف کرده و او را تا پایان با خویش همراه می کند.


برشی از متن


آخرین روز فصل امتحانات دانشگاه بود فرشاد مثل همیشه سرزنده و شاد از جلسه ی امتحان بیرون آمد، با دیدن محمد به سویش دوید. محمد در رشته ی مکانیک و فرشاد در رشته ی معماری تحصیل می کردند. فرشاد تبسم بر لب خطاب به دوستش گفت: «سلام» - سلام، چه طوری محمد؟! راستی امتحانت رو چه جور دادی؟ من که گند زدم رفت. ولی برای خرخون هایی مثل تو این چیزها که چیزی نیست، مگه نه؟ - نه اتفاقا من هیچی نخونده بودم. فرشاد همین طور حرف می زد و اصلا به محمد توجهی  نمی کرد ناگهان چشمش به محمد افتاد که صورتش در ته ریشی پنهان شده و سفیدی چشمانش رنگ خون بود و لباس سیاهی بر تن داشت. جلوتر رفت و دستی بر صورت محمد کشید و گفت: «اتفاقی افتاده؟» محمد که بغضش گرزفته بود با صدایی لرزان گفت: «دوشنبه پدرم برای بدرقه ی محبوب به فرودگاه رفته بود ولی در راه بازگشت تصادف کرد...» فرشاد که مثل آدم های گنگ به محمد نگاه می کرد دستانش را گرفت و گفت: «پس چرا چیزی به من نگفتی؟» محمد سرش را تکان داد و اشک هایش جاری شد. فرشاد که می ترسید حرفی بزند همان طور به او خیره شد. *** روزهای تابستان به گونه ای سپری می شد. فرشاد برای دیدن خانواده اش به شمال رفت و محمد در تهران بود. روزهای پایانی تابستان نوید فصل پاییز را می داد و برگ های سبز کم کم بهرنگ زرد و سرخ در می امدند و با آغاز پاییز دانشگاه هم شروع شده بود. محمد و فرشاد سوار بر اتومبیل آخرین مدل مشکی رنگی فرشاد با سرعت 120 می رفتند. محمد که از ترس به خیابان خیره شده بود و دستانش را بر صندلی قفل کرده بود به فرشاد نگاه کرد و گفت: «دیوونه! می شه بپرسم چرا ان قدر تند می ری؟!» - آخه یه نگاه به ساعت کن بعدا حرف بزن. - خب که چی؟ - ساعت نه و ما هنوز نرفتیم. نا سلامتی ما امروز با تیم اهئاز مسابقه داریم. - دروغ می گی؟ - به جون خودم. - ولی من اصلا آمادگی ندارم. - زیاد مهم نیست چون بازیکن اصلی من که خوب اونم که خیلی عالیه و برای تو که می خوای روی نیمکت ذخیره ها بشینی و من و تشویق کنی آمادگی لازم نیست. محمد که اصلا نمی فهمید فرشاد چه می گوید و اصلا در مورد چه حرف می زند به یاد آورد که به پدرش قول داده بود که در مسابقه حتما برنده شود. محمد که گوش هایش برای چند لحظه بسته شده بود با صدای ترمز ماشین به حال خودش برگشت و گفت: «پس چرا واستادی؟» - خب رسیدیم دیگه. محمد معلوم هست تو چه رویایی سیر می کنی! پیاده شو که خیلی دیره محمد در را باز کرد و از ماشین پیاده شد و همین طور مثل بچه ها منتظر بود فرشاد دستانش را بگیرد و راه را نشانش بدهد. وارد رختکن شدند و لباس های شان را عوض کردند. محمد که هنوز گیج بود با وارد شدن به محوطه ی بازی...

نویسنده: غزاله مشعشعی انتشارات: پرسمان


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب نسل های گم شده - غزاله مشعشعی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل