کتاب مو طلایی و سه خرس (شیرین ترین قصه های جهان)

کتاب مو طلایی و سه خرس از مجموعه ی شیرین ترین قصه های جهان نوشته ی کتی ساندرز و ترجمه ی عذرا جوزدانی توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.

داستان کتاب درباره ی دختر کوچکی به نام مو طلایی است که همیشه بدون این که در بزند و اجازه بگیرد وارد جایی می شد و یک روز او طبق عادت همیشگی اش وارد خانه ی خرس ها شد. در خانه ی خرس ها پدر و مادر به همراه بچه خرس کوچکی زندگی می کردند. آن ها آن روز برای غذایشان فرنی آماده کرده بودند و بعد از این که فرنی ها را در کاسه هایشان ریختند تا خنک و برای خوردن آماده شود، برای چند ساعتی از خانه بیرون رفتند. در همین زمان مو طلایی وارد خانه ی آن ها شد و با دیدن کاسه های فرنی تمام غذای خرس ها را خورد و بعد از این که سیر شد، دنبال جایی برای نشستن گشت و بر روی صندلی خرس کوچولو نشست و آن را شکست. بعد هم به اتاق خواب خرس ها رفت و سه تخت در آن جا دید و در تخت خرس کوچولو خوابید. در همین زمان خرس ها به خانه برگشتند و وقتی که خانه ی شان را به هم ریخته دیدند و متوجه شدند که کسی غذایشان را خورده خیلی ناراحت شدند و ... . این کتاب برای گروه سنی ب مناسب می باشد.

مجموعه ی شیرین ترین قصه های جهان بر اساس داستان های مختلفی از فرهنگ ها و افسانه های کشورهای گوناگون جهان که از نسل های گذشته به حال رسیده اند، گرد آوری شده است و این بار در کنار تصاویر رنگی زیبایی برای کودکان بازنویسی شده اند. کتاب اندازه ی بزرگی دارد و جنس ورق های آن گلاسه می باشد که باعث می شود به راحتی خم و پاره نشوند. این خصوصیت برگه های کتاب باعث شده تا تصاویر آن جلوه ی بیشتری داشته باشند.

 

برشی از متن کتاب

در خانه‌ای وسط جنگل، بابا خرسه با مامان خرسه زندگی می کرد. آنها بچه بازیگوش و خوشگلی هم داشتند که خرس کوچولو صدایش می کردند. یک روز صبح نشستند تا صبحانه بخورند. آن روز برای صبحانه فرنی داشتند، اما فرنی شان خیلی داغ بود. برای همین فرنی را توی ظرف هایشان کشیدند و از خانه بیرون رفتند تا کمی قدم بزنند و وقتی فرنی خنک شد،  برگردند. در همین موقع، دختر کوچولویی که مو طلایی صدایش می کردند، در حالی که جوراب های قرمز و آبی مورد علاقه ‌اش را به پا کرده بود، یک راست، وارد خانه شد. او هیچ وقت در نمی زند و خب، این کار عادتش شده بود. شاید فراموش می‌کرد در بزند. مو طلایی همان طور توی خانه را نگاه می کرد و دنبال غذا می گشت.. که چی دید؟ سه تا کاسه فرنی که دو تا سرد و یکی هنوز داغ بودند. دخترک یک عالمه فرنی خورد. وای که چه دختر کوچولوی بدی! این کارش خیلی بد بود! وقتی احساس کرد حسابی سیر شده، دنبال جایی گشت که بنشیند. او صندلی ها را امتحان کرد و با اخم گفت: «این یکی خیلی سفت است... این یکی زیادی نرم است!» بالاخره تصمیم گرفت روی صندلی بچه بنشیند. اما تا روی آن نشست، صندلی ترق شکست و مو طلایی افتاد. دخترک که حسابی خواب آلود شده بود، گشت تا تختی برای خوابیدن پیدا کند. یکی از تخت ها زیادی بلند بود و آن یکی زیادی کوتاه و هیچ کدام اندازه

• نویسنده: کتی ساندرز
• مترجم: عذرا جوزدانی
• انتشارات: شهر قلم