محصولات مرتبط
کتاب مهتاب بیفروغ نوشته منصوره میرزااسماعیلی در انتشارات آرتامیس به چاپ رسیده است.
این کتاب از عشق میگوید، از عشقی که مشکلات زیادی سد راهش شده است و قهرمانان داستان باید خودشان را برای جنگیدن با این مشکلات آماده کنند. عشق، اولین موضوع این کتاب است و تا پایان راه طولانی زندگی ادامه دارد. زندگی که همیشه شیرین نیست و گاهی دچار پستی و بلندیهایی میشود که دلت میخواهد خودت را از یکی از همین بلندیها پرتاب کنی پایین! اما همه ماجرای زندگی به این ناامیدی ختم نمیشود. گاهی باید تمام سختیهای زندگی را درون کولهپشتیات بریزی و بروی نوک قله بایستی، به پرتاب کردن خودت از بالای کوه فکر کنی و بعد کولهپشتی را در دستت بگیری. با سختیها چشم تو چشم شوی و بگویی: "ببین! من تو رو تا اینجا دنبال خودم آوردم، اما دیگه نمیخوامت" و بعد کولهپشتی را با همه سختیهای طاقتفرسای درونش به پایین پرتاب کنی. کولهپشتی قل بخورد و برود و همزمان نور امید در چشمانت بدرخشد. کتاب حاضر، از همین امید به زندگیهای زیبا میگوید. از همین سختیهایی که باید دورشان ریخت تا آرامش به زندگی برگردد. هدف نویسنده برای نوشتن این کتاب، همین است که بگوید باید همچون کوه مقابل مشکلات استوار بود تا روزی برسد که سختیها یکی یکی دور شوند و به جای آنها آرامش به زندگی افراد تزریق شود.
برشی از متن کتاب
فکر اینجا را نکرده بودم. آنها قرار بود فقط خواستگاری بیایند، آخر من چه میگفتم؟ گیج بودم. با صدای حامد به خودم آمدم: پاشو عروس خانم گل قالی سوراخ شد آنقدر نگاهش کردی، پاشو برو. آقای زمانی منتظراند! امیر و مامان دم در اتاق من ایستادند. اصلا نفهمیدم که آنها کی بلند شدند. حالا چرا اتاق من ؟ حس میکردم که در یک جریان آب افتادم که داشت مرا با خود میبرد ، به هر کجا که می خواست. از خودم اختیاری نداشتم. رفتم. امیر یک کم مکث کرد و بعد گفت: میدانم غافلگیر شدی ، ولی چاره دیگری نداشتم. من مثل برج زهرمار سرم پایین بود و هیچ نمی گفتم. ادامه داد: راستش برای اولین بار در زندگیم کسی پیدا شده که با همه وجود دوستش دارم و می خواهم کنارش باشم اگر این فرصت طلایی را از دست میدادم خودم را هیچ وقت نمی بخشیدم. من نمیتوانم بگویم این نشد یکی دیگر تا به حال به خواستگاری رسمی هیچکس نرفته بودم. روزی که شما را دیدم خون در رگهایم منجمد شده بود. آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم از آن روز یک لحظه از فکر شما غافل نبودم. همه ذهنم را مشغول کرده بودید و هنوز هم شب و روز ندارم من نمیگویم بدون شما نمیتوانم نفس بکشم یا زندگی کنم. به نظرم باید واقعبین باشم، ولی شاید دیگر ازدواج نکنم. این را جدی میگویم ، چون من به راحتی نمیتوانم به کسی علاقه مند شوم. میدانم کامل نیستم، اما میدانم به کسی احتیاج دارم که به من آرامش بدهد و تو آن شخص هستی. حقیقتش من برنامه زندگیم این است که... دیگر هیچ نمی شنیدم سرم گیج می رفت. در آسمانها بودم. خدای من چقدر خوب حرف میزد. هر جملهاش انگار به من آرامش میداد. اصلاً زبانم بند آمده بود. قبلا مثل بلبل با طرفم حرف میزدم و از اهدافم میگفتم، ولی آن موقع لال شده بودم. با صدای امیر به خودم آمدم. امیر: مرجان خانوم حالت خوب است. حواست اینجاست؟ گفتم: هان؟! آهان، بله دارم گوش میدهم. ببخشید یک لحظه رفتم تو فکر. امیر: والا من نیم ساعت است که دارم حرف میزنم. گفتم: آه ... من اصلا متوجه نشدم. ببخشید. امیر: من از برنامهام و آیندهام گفتم، حالا شما بفرمایید گفتم: من که نشنیدم. امیر: حق دارید شما در عالم خودتان بودید. اشکال ندارد. بعد باز میگویم. حالا ما بگویید چکار میخواهید بکنید؟ گفتم: چکار؟ امیر: برای آیندهات؟ فکر کنم هر کسی گوشه ذهنش یک برنامهریزی میکند، نه؟ گفتم: آهان من دارم کار میکنم، زندگی خوبی دارم. پدر و مادرم برایم در اولویت هستند، دلم نمیخواهد آنها را ترک کنم. در آینده هم نمیدانم چه پیش میآید. امیر: یعنی میخواهید همینطوی بمانید. نمیخواهید خانواده تشکیل بدهید؟ گفتم: چرا... خوب اگر یک مورد خوبی پیدا بشود... خوب... امیر: و این مورد خوب شرایطش چیست؟
نویسنده: منصوره میرزااسماعیلی انتشارات: آرتامیس
مشخصات
- نوع جلد جلد نرم
- قطع وزیری
- نوبت چاپ 1
- تعداد صفحه 512
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران