محصولات مرتبط
دربارهی کتاب ملودی شهر بارانی
کتاب ملودی "شهر بارانی"، نمایشنامه جذاب و پرکششی را دربارهی اعضای خانوادهی "آهنگ" برای مخاطب تشریح میکند که یکی از ساکنان مرفه شهر گیلان هستند. شخصیت اصلی داستان "مهیار" مردی تحصیل کرده و مهربان است که به تازگی پدرش، "صادق خان آهنگ" را از دست داده و در سوگ او به سر میبرد. آفاق" مادر مهیار، زنی خانواده دوست میباشد که تنها آرزویش دیدن موفقیت فرزندانش بوده و در تحقق این امر، از هیچ کمکی مضایقه نمیکند.
مهیار، خواهر و برادری نیز به نام های "ماری" و "بهمن" دارد که در کنار یک دیگر و در خانه ی اعیانی شان، روزگار می گذرانند. در ابتدای کتاب می خوانیم که مهیار، به محض اطلاع از مرگ پدرش، پس از هفت سال دوری از وطن به کشور و خانه ی اجدادی اش بازگشته و همین موضوع موجب ایجاد شادی در خانواده شده است.
درواقع وی، در طی تمام این سال ها، در سوئیس به تحصیل علم و دانش پرداخته و موفق به اخذ دکترای حقوق شده و کتابی را نیز به رشته ی تحریر درآورده و در این کشور به چاپ رسانده است. با ورود مهیار به خانه، ماجراهایی غیر قابل پیش بینی و جذاب رخ می دهد که موجب جذب خواننده به محتوای کتاب شده و او را تا پایان با خود همراه می سازد.
بخشی از کتاب ملودی شهر بارانی
بوی باران لطیف است
در روشنایی کدر نیمه شب طرح مات هیکل مهیار دیده می شود که با یک چراغ نفتی فیروزه ای پشت به ما و رو به عکس صادق خان آهنگ ایستاده است. یک شعاع نورانی آهسته روی قاب عکس می افتد. آهنگ از توی عینک نگاهی به مهیار می کند و لبخند خفیفی روی لبش نقش می بندد.
آهنگ: می دونستم که می آی... اومدی؛ ولی چرا این همه تاخیر؟ هفت سال! هفت سال و این همه صبر و انتظار! ـ با این که آرزوی من همیشه خوشبختی تو بوده، که در درس و مشق محصل نمونه دبیرستان «شاهپور» بودی، اصلاً دلم گواهی نمی داد که از رشت راه بیفتی یکسره بری سوییس. یک شاخه ترکه، اونم در آستانه جنگ و دور از شهر و دیار و دلبستگی ها... از اینکه دکترای حقوق تو گرفتی و اهل حق و عدالت و محکمه قضایی شده ی، احساس فخر می کنم. و چقدر خشنود می شدم اگر مقالات و اون کتاب قانون تو همین جا در ایران، حتی رشت خودمون می نوشتی که مایه غرور ما و افتخار گیلان بشی.
رشت ما گرچه به زیبایی لوزان نیس، دانشگاه و پارک و عمارت های بیس و پنج اشکوبه نداره، اما هنوز توی این کوچه های سنگ بست بارانی، فایتون های دو اسبه و خیابان های مه آلود، زندگی جریان و جنب و جوش داره. بیا، مهیار من! حتی در غیبت من، وقتی که نیستم بیا. و اگه دیررسیدی... سری هم به کوه بزن. (در حالی که به ساعت جیبی اش نگاه می کند.) گلی، گلابی، حمدی...
نور می رود. آهنگ در قاب نشسته دوباره عکس می شود. مهیار چراغ را روی میز تحریر می گذارد، می آید توی مبل می افتد و در پرتو ضعیف صحنه چشم هایش را می بندد. در سکوت صدای وهمناک باران رفته رفته بلند شده، سپس به تدریج فرو می نشیند. صدای پژمرده یک خروس. نور نارس صبح است... میرسکینه با سینی صبحانه می آید. پیرزن کم جثه مریض احوالی است که لچکی به طرز روستاییان گیلان به سرش بسته است.
میرسکینه: آو، با لباس خوابیده بودین آقا؟
مهیار: به این زودی صبح شد؟
میرسکینه: (سینی را روی میز مستطیل می گذارد.) توی سالن برای شما رختخواب انداخته بودم. پایینم تخت بود، بخاری، گرم و نرم...
مهیار: خب میرسکینه... می گن کوه به کوه نمی رسه؛ ولی ما بالاخره به هم رسیدیم!
میرسکینه: انشاءالله قدم به عروسی.
مهیار: (کسل از جا بلند می شود.) هنوزم سرتو بقچه پیچ می کنی و... یه بوی مخصوصی هم می دی!
میر سکینه: به زانوهام پیه ی بز بسته م آقا؛ باد قولنجه، هر روز به یه جای تنم می افته .... چی می پرسین مهیار خان؟ امسال نوبت آقای مرحوم بود، ببین کی قسمت ما بشه.
مهیار: (قدری کره روی نان می مالد.) نان سفید پیربو ... عجب زمانی گذشت! صبح های مه آلود... با دوچرخه می رفتم نانوایی ابوطالب.
میرسکینه: بعله، و تا برسین خونه، دور تا دور نونو چیده بودین.
مهیار: اهیم!
میرسکینه: شما خیلی ولوله بودین آقا.
آفاق وارد می شود. زن جاافتاده ای است پخته و بااقتدار، که روسری و ژاکت مشکی پوشیده است و کمی رنگ پریده می آید.
آفاق: میرسکینه، مرغ ها رو بفرست توی لانه، زیر بارون ولن.
میرسکینه: به چشم خانم آفاق جان.
آفاق: یه ماهی شور هم از توی خم دربیار، برای سر ناهار.
میرسکینه: چشم خانم جان.
آفاق: وقت کردی، اون کله قندهارم بشکن.
میرسکینه: اگه این باد قولنج من بذاره، اونم به چشم.
دست روی شانه گذاشته، نالان و دردناک می رود. آفاق با تعجب متوجه مهیار می شود که در این فاصله تکه نان و کره اش را خورده است.
آفاق: دیشب ساعت یازده و نیم رسیدی، صبح به این زودی کجا می ری مهیار جان؟
مهیار: جایی نمی رم خانم جان؛ فرصت نکردم لباس مو در بیارم.
آفاق: لابد مشغول مطالعه، یا نوشتن بودی.
مهیار: نه، کلافه خواب بودم و، همین جا روی مبل...
آفاق: شنیدم اون جا کتاب نوشتی.
مهیار: ای... موقع بی کاری یه قلمکی می زدم.
آفاق: (با اشتیاق.) خوشحالم، خوشحالم که ساق و سالم برگشتی. ماشالله رشید، تربیت شده، به به!
مهیار: من بیس سال زیر سایه شما و آقاجان تربیت شده م، توی همین خونه، و هر چه هستم از برکت شماس. (خم می شود و دست آفاق را می بوسد.)
آفاق: خب، هفت سال گذشته، یه چیزهایی رم باید ندیده بگیری...
کتاب ملودی شهر بارانی به قلم اکبر رادی توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
فهرست
فهرست کتاب ملودی شهر بارانی
ملودی شهر بارانی
بوی باران لطیف است
شب های گیلان
این مه وحشی
تا صبح آبی
- نویسنده: اکبر رادی
- انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب ملودی شهر بارانی | اکبر رادی
دیدگاه کاربران