loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب مرگ کسب و کار من است - روبر مرل

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب مرگ کسب و کار من است اثر روبر مرل و ترجمه احمد شاملو در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.

"مرگ کسب و کار من است" رمانی جذاب، هیجان انگیز و خواندنی است که حکایت های پر ماجرایی را از جنگ جهانی اول برای خواننده روایت می کند. شخصیت اصلی داستان که راوی آن نیز هست، "رودلف لانگ" نام دارد. وی در خانواده ای آلمانی و کاملا مذهبی چشم به جهان می گشاید. پدرش، مردی به شدت مقید به عقاید دینی است، به طوری که همواره خواستار پیوستن لانگ به کلیسا می باشد. اما او بر خلاف میل پدر، رویاهای دیگری را در قلب و ذهن خود می پروراند و با اشتیاق فراوان برای پیوستن به ارتش انتظار می کشد. تا این که در سن 16 سالگی از خانه فرار کرده و موفق می گردد که وارد نیروهای نظامی کشور شود؛ رودلف سال های زیادی از جوانی اش را صرف دفاع از آلمان می کند و حتی جانش را نیز در این راه می گذارد. سرانجام، در نتیجه ی این جان فشانی ها و خدمت های بی وقفه، جایگاه ویژه ای را در میان نازی ها به خود اختصاص داده و ریاست "اردوگاه آشویتس" را بر عهده می گیرد. با ورود به اردوگاه مذکور، رویدادهای بسیار جالب و غیر قابل باوری رخ می دهد؛ به طوری که ذهن خواننده را به محتوای قصه معطوف کرده و او را تا پایان با خویش همراه می کند.

 

برشی از متن کتاب


از نبش خیابان کایزر Kaiser پیچیدم. سوز و باران یخ زده یی تازیانه وار به پر و پای لختم پیچید و با دلواپسی یادم آمد که آن روز، شنبه است. چند قدمی را که تا خانه مانده بود دوان دوان طی کردم، خودم را انداختم تو دهلیز، پنج طبقه ی ساختمان را چهار پله یکی بالا رفتم و دو دق کوتاه به در زدم. لخ و لخ پا کشیدن ماریا خیکی را شناختم و دلم آرام گرفت. در باز شد. ماریا طره ی فلفل نمکیش را زد بالا، با چشم های آبی مهربانش نگاهم کرد، دولا شد و با صدای پستی دزدکی بم گفت: ــ دیر کرده ای. و با این حرف، پدرم با آن قامت تکیده ی سیاه جلو چشمم سبز شد و با صدای بریده بریده اش گفت: «وقت شناسی، یک فضیلت، آلمانی است، ماین هر» به پچپچه پرسیدم: ــ کجاست؟ ماریا آهسته در خانه را بست. ــ تو اتاق کارش است. حساب های مغازه را می رسد. بعد گفت: ــ راحتی هایت را برایت آورده ام. دیگر مجبور نیستی بروی اتاقت. برای رفتن به اتاقم ناچار می بایست از جلو اتاق کار پدر بگذرم. یک زانویم را گذاشتم زمین و مشغول واکردن بند کفش هایم شدم. ماریا با آن تنه ی گنده اش همان جور بی حرکت ایستاده بود. سرم را بلند کردم گفتم: ــ حوله ام چی؟ ــ خودم میارمش. جخ باید کف اتاقت را هم واکس بزنم. بلوزم را درآوردم کنار بالاپوش سیاه و گنده ی پدر آویزان کردم و گفتم: ــ دستت درد نکند ماریا. سرش را تکان داد و طره ی فلفل نمکیش دوباره افتاد رو افتاد رو چشمش، و تپوکی زد به شانه ام. راه افتادم طرف آشپزخانه. در را آهسته وا کردم و پشت سرم بستم. مادر جلو ظرف شویی ایستاده بود داشت چیز می شست. ــ سلام مادر. برگشت به این ور. چشم های بی فروغش بر چشم های من لغزید. به ساعت گنجه ی ظروف نگاه کرد و با لحن ترس زده یی گفت: ــ دیر کرده ای. ــ بچه هایی که برای اعتراف آمده بودند خیلی بودند. بعدش هم پدر تالر معطلم کرد. دوباره مشغول کار ظرف شوییش شد. جوری که فقط پشتش را می توانستم ببینم. بدون این که نگاهم کند گفت: ــ تشتک و قاب دستمال هایت روی میز است. خواهرهایت کارشان را شروع کرده اند. بجنب! ــ چشم مادر. تشتک و قاب دستمال ها را برداشتم رفتم به راهرو. با احتیاط پا برمی داشتم که آب تشتک لب پر نزند. از جلو اتاق غذاخوری گذشتم. در باز بود. گردا و برتا جلو پنجره رو صندلی ایستاده بودند. پشت شان را به من کردند. بعد از دم تالار رد شدم رفتم تو اتاق مادر. ماریا داشت چارپایه یی جلو پنجره می گذاشت. آن را برای من از تو انباری جسته بود. نگاهش کردم و تو دلم گفتم «دستت درد نکند ماریا»، اما دهن وانکردم: موقع شستن شیشه ها اجازه نداشتیم حرف بزنیم. بعدش چارپایه را بردم به اتاق پدر، برگشتم دنبال تشتک و قاب دستمال ها، رفتم رو چارپایه و شروع کردم به سائیدن شیشه ها. قطاری سوت کشید. آن رو به رو، خط آهن از دود و سر و صدا پر شد. یک بار به خودم آمدم که دیدم دارم بفهمی نفهمی برای تماشا از پنجره خم می شوم. با وحشت تو دلم گفتم: «خدا جان، الاهی تو کوچه نگاه نکرده باشم!» و دوباره گفتم: «خدای مهربان، الاهی موقع شیشه شویی گناهی ازم سر نزند!» بعد دعایی خواندم، زیر لب مشغول خواندن یک سرود مذهبی شدم و دیدم حالم بهتر است. تمیز کردن شیشه های پنجره ی اتاق پدر که تمام شد، رفتم طرف تالار. گردا و برتا ته راهرو پیداشان شد. تشتک به دست دنبال هم پیش می آمدند. می رفتند پنجره ی اتاق خودشان را تمیز کنند. چارپایه را راست پای دیوار گذاشتم و خودم را کشیدم کنار. از جلوم گذشتند و من سرم را برگرداندم. آن ها از من کوچک تر بودند اما رشدشان بیش تر بود...

نویسنده: روبر مرل مترجم: احمد شاملو انتشارات: نگاه

 



ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب مرگ کسب و کار من است - روبر مرل" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل