loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب مرگ به پمبرلی می آید

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب مرگ به پمبرلی می آید نوشته ی پی. دی. جیمز با ترجمه ی فرناز تیمورازف در نشر قطره به چاپ رسیده است.

کتاب "مرگ به پمبرلی می آید"، ادامه ی رمان عاشقانه و معروف "غرور و تعصب" اثر "جین آستین" می باشد که "پی. دی. جیمز"، با رعایت خط محوری قصه ی تدوین شده از جانب نویسنده ی مذکور، و هم چنین بهره گیری از ذوق و استعدادش در روایت حکایت های جنایی، در طی متن این کتاب، شرح سرگذشت شخصیت های داستانی آن را، به گونه ای مهیج و معمایی، تکمیل می کند. داستان غرور و تعصب، مربوط به سرنوشت خانواده ای هفت نفره می باشد که عبارتند از: خانم و آقای "بنت"، و پنج دخترشان به ترتیب سنی، "جین"، "الیزابت"، "ماری"، "کیتی" و "لیدیا"؛ در طول این رمان می خوانیم که پس از تلاش های خانم بنت و پشت سر گذاشتن ماجراها و وقایعی پر فراز و نشیب، هر یک از این دختران ازدواج کرده و روزگار آرام و شادی را در پیش می گیرند. حالا، شش سال از این اتفاقات گذشته و مخاطب همراه با نویسنده، وارد زندگی مشترک الیزابت و شوهرش، "آقای دارسی" می شود که در "پمبرلی"، زندگی مرفهی را برای خود تشکیل داده و در کنار یک دیگر خوش بخت و شادمان هستند. مطابق روال همیشگی، این زوج جهت برگزاری مراسم رقص سالانه، از خانواده و دوستان خود دعوت کرده و مقدمات مورد نیاز را مهیا می سازند؛ با فرا رسیدن روز موعود، همه چیز طبق برنامه و روال عادی خود سپری می شود تا این که، "لیدیا"، خواهر کوچک الیزابت، پریشان و مضطرب وارد مجلس شده و با وحشتی وصف ناشدنی اعلام می کند که همسرش، "ستوان جورج ویکهام"، به قتل رسیده است. با انتشار این خبر، خانواده ی بنت و هم چنین تمامی اهالی پمبرلی دچار شوک شده و وحشت زده در صدد حل معمای قتل این مرد برآمده و ماجراهایی مهیج را خلق می نمایند.


برشی از متن کتاب


خانواده ی بنت از لانگبورن همه ی زن های مریتون بر این باور بودند که آقا و خانم بنت از لانگبورن در شوهر دادن چهارتا از پنج دخترشان خوش شانس بوده اند. مریتون، شهر کوچک داد و ستد در هرتفوردشر، اصلا جای جالبی برای تفریح نیست، نه مکان دیدنی زیبایی دارد و نه تاریخچه ی معروفی، هرچند به تنها ساختمان مهم در ندرفیلدپارک هم، با این که تحسین برانگیز است، در کتاب های معماری برجسته ی آن ناحیه هیچ اشاره ای نشده. شهر یک سالن همایش دارد که مراسم رقص در آن مرتب برگزار می شود، اما از تماشاخانه خبری نیست و بهترین سرگرمی مردم این است که در خانه های خودشان مهمانی بگیرند و کسالت مهمانی های شام و بازی ویست با همان مهمان های همیشگی را با شایعه پراکنی ها بکاهند. خانواده ای با پنج دختر مجرد مطمئنا قصد دارد توجه همه ی همسایه ها را به خود جلب کند، خصوصا وقتی تفریح زیادی نداشته باشد، و خانواده ی بنت موقعیت بدفرجامی داشت. چون وارث ذکور نداشت، املاک آقای بنت به یکی از قوم و خویش هایش، کشیش ویلیام کالینز، می رسید و خانم بنت عادت داشت با آه و ناله بگوید که آن مرد، هنوز کفن شوهرش خشک نشده، او و دخترهایش را از منزل شان بیرون می کند. اگر آقای کالینز می توانست، مسلما این کار را می کرد. او تا حدودی علی رغم میلش و با تایید حامی مخوفش، لیدی کاترین د برگ، کلیسایش را در هانسفورد، کنت، به منظور ملاقات خانواده ی بنت و به نیت خیرخواهانه ی انتخاب همسر از بین پنج دختر آن خانواده ترک کرده بود. این تصمیم رضایت خانم بنت را به شدت جلب کرد، اما به کالینز هشدار داد که دوشیزه بنت، بزرگ ترین دختر، احتمالا به زودی با مردی نامزد می شود. درخواست او از الیزابت، دومین دختر از نظر ارشدیت و زیبایی، با مخالفت شدید روبه رو شد و کالینز، ناگزیر، پاسخی دلسوزانه تر از جانب دوشیزه شارلوت لوکاس، دوست الیزابت، خواستار شد. دوشیزه لوکاس پیشنهاد کالینز را با میل و رغبت زیاد پذیرفت و سرنوشتی که خانم بنت و دخترهایش از وقوعش بیمناک بودند تحقق می یافت، بی آن که این امر چندان مایه ی تاسف همسایگان شود. پس از مرگ آقای بنت، آقای کالینز آن ها را در یکی از کلبه های بزرگ زمین هایش مستقر می کرد، یکی از مباشرهایش تسلی شان می داد و ته مانده ی غذایی از آشپزخانه ی خانم کالینز نصیب شان می شد، این تسلی ها گه گاه با دعوت به بازی و چربی خوک تکمیل می شد. با وجود این، خانواده ی بنت با خوش اقبالی از مخمصه خلاص شد. خانم بنت می توانست به خودش به این خاطر تبریک بگوید که تا آخر سال 1799، مادر چهار دختر شوهر کرده بود. مسلما ازدواج لیدیا، جوان ترین دختر، که فقط شانزده سال داشت، خجسته نبود. او با ستوان جورج ویکهام، افسر شبه نظامی مریتون، فرار کرد، فراری که مطمئنا انتظار می رفت پایانی مشابه پایان چنین ماجراهایی داشته باشد؛ ویکهام ترکش کند، از خانه و اجتماع طرد شود و به جایگاهی تنزل یابد که بانوهای متشخص اسمش را شایسته ی به زبان آوردن ندانند. به هرحال مراسم عروسی برگزار شد و ویلیام گولدینگ، یکی از همسایه ها، اولین اخبار این ازدواج را آورد؛ او از کنار کالسکه ی لانگبورن عبور می کرده که خانم ویکهام نوعروس دستش را جوری جلو پنجره ی باز گرفته تا او بتواند حلقه اش را ببیند. خانم فیلیپس، خواهرخانم بنت، در پخش اخبار خودش درباره ی این گریز کوشا بود و می گفت که آن زوج در راه گرتنا گرین توقفی کوتاه در لندن داشتند تا ویکهام بتواند زن آینده اش را به مادرخوانده اش معرفی کند و به او اطلاع دهد که با آمدن آقای بنت، که در جست وجوی دخترش است، آن زوج پیشنهاد خانواده را مبنی بر برگزاری مراسم ازدواجی مناسب تر در لندن می پذیرند. هیچ کس این حرف های ساختگی را باور نکرد، اما همه اعتراف می کردند که ذکاوت خانم فیلیپس در کشف حقیقت دست کم سزاوار کمی تظاهر به خوش باوری است. البته دیگر نمی توانستند جورج ویکهام را در مریتون بپذیرند، مبادا پاکدامنی زن های خدمتکار و منفعت دکان دارها به خطر بیفتد، اما موافقت کردند اگر زنش به میان شان بیاید به همان اندازه به خانم ویکهام احترام بگذارند که روزگاری به دوشیزه لیدیا بنت می گذاشتند...

(مجموعه ادبیات پلیسی) نویسنده: جی. دی. جیمز مترجم: فرناز تیمورازف انتشارات: قطره


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب مرگ به پمبرلی می آید" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل