loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب مجموعه قصه های ملانصرالدین (5 جلدی)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب قصه های ملانصرالدین به روایت احمد عربلو و تصویرگری سعید رزاقی از انتشارات افق به چاپ رسیده است.

" ملانصر الدین " از شخصیت های فرهنگی و ادبی شفاهی مشرق زمین به شمار می آید. داستان های او به زبان های مختلف از جمله ترکی نیز ترجمه شده اند و داستان هایش پا به هر سرزمینی که گذاشته اند رنگ و بوی آن دیار را به خود گرفته و نویسندگان آن جا با توجه به فرهنگ و زبانشان شخصیت ملانصرالدین را به خودشان نزدیک کرده اند. شخصیت او همواره زبانی طنز و گاهی گزنده دارد و همیشه به حاضر جوابی و دانایی شهرت داشته است. در گذشته های دور یکی از روش های پند دادن به دیگران استفاده از زبان طنز بوده که در داستان های ملانصرالدین کاملاً مشهود است. این کتاب متشکل از 5 داستان به نام های " دزد کفش ها "، " هزار سکه ی طلا "، " دزدی که خر شد "، " بی زحمت بزن تو گوش تیمور خان! " و " بوی کباب و صدای سکه " می باشد و هر کدام به صورت جلدهای جداگانه نیز به چاپ رسیده اند. در داستان بوی کباب و صدای سکه، داستان پیرمرد فقیری آمده که روزی در راهی برای صرف ناهار سفره ی محقرش را باز می کند و تکه ای نان خشک از آن بیرون می آورد. پیرمرد برای این که بتواند نان را راحت تر بجود به دنبال جوی آبی می رود که ناگهان بوی کباب از دور به مشامش می رسد به دنبال بو به میدان دهکده می رسد و مردی را می بیند که مشغول کباب کردن گوشت ها بر روی زغال است. پیرمرد همان جا می نشیند و نانش را می خورد، اما زمانی که می خواهد از آنجا برود، مرد کبابی جلویش می ایستد و از او می خواهد پول کباب هایی که بو کشیده را بدهد. پیرمرد تعجب می کند و می گوید، کبابی نخورده که بخواهد پولش را حساب کند، اما مرد کباب فروش به هیچ عنوان راضی نمی شود و ده سکه از پیرمرد بیچاره می خواهد. در همین زمان ملانصرالدین به آن جا می رسد و وقتی متوجه ی موضوع می شود ... . تصاویر کتاب را " سعید رزاقی " به تصویر کشیده است و این اثر برای گروه سنی ب و ج مناسب می باشد.


برشی از متن کتاب


بوی کباب و صدای سکه پیرمرد فقیر، گرسنه، خسته و کوفته بود. گرمای ظهر تابستان حسابی کلافه اش کرده بود. سرانجام دیواری را پیدا کرد و زیر سایه اش ولو شد. بعد با ناتوانی بقچه اش را وسط گذاشت و آرام بازش کرد. تکه ای نان خشک برداشت. نان، خشک و سفت بود. پیرمرد، دندانی نداشت که بتوانند نان به آن سختی را بجود. چشم چرخاند و دنبال جوی آبی گشت تا شاید نانش را خیس و نرم کند. در همان حال، از دور بوی کباب آمد. دهان پیرمرد آب افتاد. بقچه اش را جمع کرد و ردّ بو را گرفت و رفت. در گوشه ای از میدانگاه کوچک ده، مرد چاق و گنده ای چند سیخ کباب روی منقل گذاشته بود و با بادبزن حصیری، آنها را باد می زد. دود کباب بلند بود و بوی آن همه جا پیچیده بود. پیرمرد نزدیکتر رفت و به مرد کبابی چشم دوخت. کبابی مرد چاقی بود. سبیل های کلفت و ابروهای پرپشت و در هم رفته داشت. با دیدن پیرمرد، با خشم به او خیره شد. انگار می خواست با نگاه پر از خشم خود، او را از آنجا دور کند. چربی کبابها روی زغال های سرخ و داغ می چکید و صدای جلز و ولز آن بلندتر می شد. پیرمرد جلوتر رفت و نزدیک بساط کبابی نشست. تکه نان خشکی از بقچه اش بیرون آورد. بعد بو کشید و نان خشک را در دهانش گذاشت! مرد کبابی، کباب های سرخ شده را برای مشتری هایش که آن طرف تر زیر آلاچیقی نشسته بودند برد و جلوی آنها گذاشت. بعد چند سیخ کباب دیگر آورد و آنها را روی آتش گرفت. پیرمرد با تمام وجود بو می کشید و نان را در دهانش می جوید و با کیف می خورد. ولی کبابی زیر چشمی او را نگاه می کرد. انگار داشت برای پیرمرد نقشه ای می کشید. کمی گذشت. پیرمرد با زحمت چند تکه نان جویده بود. حالا خستگی از تنش بیرون رفته بود. از جا بلند شد. بقچه اش را بغل گرفت و راه افتاد که برود. اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که یکدفعه صدایی از پشت سرش شنید: -           آهای عمو کجا می روی؟! مرد کبابی بود که او را صدا می زد. پیرمرد با تعجب برگشت و چشم به او دوخت. کبابی چشم های خشن و از حدقه درآمده اش را به او دوخت و فریاد زد: «پول نداده داری کجا می روی؟!» پیر مرد با تعجب گفت: «چه می‌گویی مرد؟! چه پولی باید به تو بدهم؟ من که کبابی نخورده ام!» -           چه پولی باید بدهی، هان؟ کور خواندی! یک ساعت نانت را توی دهانت گذاشته ای و آن را با بوی کبابهای نازنین من بلعیده ای. حالا باید پولش را بدهی!» بعد با عصبانیت جلو آمد. خیال می کرد که پیرمرد هر قدر که فقیر باشد دست کم چند دینار پول دارد. این ‌شد که یقۀ او را با دست های قوی اش چسبید. چشمهای خون گرفته اش را به نگاه بی حال او دوخت و تهدید کرد: «یا باید ده دینار بابت بوی کباب هایی که بلعیده ای بدهی یا روی همین زغالها کبابت می کنم!» پیرمرد ناله کنان گفت: «ده دینار؟! من اگر پول داشتم که نمی آمدم دود کباب تو را بخورم. می رفتم چیزی می خریدم و شکمم را با آن سیر می کردم.» سر و صداها بالا گرفت. مشتری های مرد کبابی از زیر آلاچیق بیرون آمدند. کبابی یقۀ پیرمرد را با دست چسبیده بود و مثل گربه ای که موشی را به این سو آن سو بکشد، او را این طرف و آن طرف می برد و تهدیدش می کرد.        

(کتاب های فندق) به روایت: احمد عربلو تصویرگر: سعید رزاقی انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب مجموعه قصه های ملانصرالدین (5 جلدی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل