loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب مانستر - پیدایش

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب مانستر نوشته ی ای. لی. مارتینز و ترجمه ی فرانک معنوی امین توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

" جودی هاینز " حافظه اش مشکل دارد و نمی تواند اتفاقات را همان طور که رخ داده به یاد بیاورد و فردای، پس از برخاستن از رختخواب، جزییات اتفاقات روز قبل را به یاد نمی آورد. او کارگر شیفت شب مرکز حراج " فود پلاس " است و وظیفه اش چیدن و مرتب کردن طبقات فروشگاه است. یک شب جودی و همکارش دیو متوجه می شوند که یک موجود سفید و پشمالو به نام " یتیه " در حال خوردن بستنی های درون یخچال فروشگاه است. جودی با مرکز کنترل حیوانات تماس گرفت و برای سیگار کشیدن به پارکینگ رفت و همان جا منتظر مأمور مرکز کنترل شد. " مانستر " یک هیولاست و هر روز رنگش تغییر می کند و متناسب با تغییر رنگ بعضی از قدرت هایش فعال و یا غیر فعال می شود، او مأمور مرکز کنترل حیوانات است. جودی، مانستر را راهنمایی می کند و مانستر با استفاده از قدرت های جادویی و ابزار خاص توانست یتی را تبدیل به سنگ کند و آن را در جیب شلوارش بگذارد. مانستر به راه افتاد ولی صدای نعره ای او را برگرداند و او با استفاده از یک مرد کاغذ مربعی شکل و نوشتن کلمات جادویی روی آن را کاغذ را به صورت مرغ مگس خوار درآورد و پرواز کرد تا اوضاع را بررسی کند. یتی دیگری در قسمت مواد کنسروی بود و مشغول به هم ریختن قفسه ها، مانستر تصمیم گرفت یتی را با جادو کنترل کند ولی در همان وقت یتی دیگری از پشت سر به آن ها حمله کرد و مانستر را از زمین بلند کرد و شروع به مکیدن سر مانستر کرد. جودی فکر کرد مانستر مرده و فرار کرد و به شدت زمین خورد. او با چوب بیس بال مانستر، که کنارش افتاده بود ضربه ی محکمی به یتی زد. یتی سوم مانستر را رها کرد وبه طرف جودی رفت. جودی حس کرد شکست ناپذیر است و چوب بیس بال که به شدت می درخشید به سمت یتی پرتاب کرد و چوب منفجر شد و تکه هایش جودی را زخمی کرد. جودی به هوش آمد و مرد کاغذی و مانستر را بالای سرش دید. جودی حالش بهتر شد و تصمیم گرفت پس از امضاء برگه های مرکز کنترل حیوانات به خانه برود و استراحت کند. صبح روز بعد مانستر برای فروش سنگ های تبدیل شده ی یتی ها به مرکز کنترل رفت. شارلین الهه ای بود که قدرت تکثیر و حضور در همه جا را داشت، سنگ ها را تحویل گرفت و دستمزد او را داد. شارلین دیگری از او خواست تا به مأموریتی جدید برود. او به محل مورد نظر رسید و متوجه شد آنجا خانه ی جودی است. جودی صدای عجیبی از داخل کمدش شنیده بود و با مرکز تماس گرفته بود. درون کمد آپارتمان جودی یک موجود بود ....


برشی از متن کتاب


جودی دوباره به خانه ی پائولی رفت، ولی او یا خانه نبود یا جواب در زدن را نمی داد. پس از چهار دقیقه در زدن، بعد ده دقیقه ی دیگر منتظر ماندن، فکر کرد که احتمالا باید امشب جای دیگری برای خوابیدن پیدا کند. آرزو کرد کمی وقت گذاشته و چند دوست واقعی بوای خودش پیدا کرده بود. به یاد نمی آورد که از کی این قدر از باقی دنیا جدا افتاده بود. خیلی قبل نبود که در اولین و تنها سال دانشگاهش تعداد زیادی دوست داشت. دوستان و مهمانی ها و اوقات خوبش آن قدر زیاد بود که نمراتش افتضاح شد. او موفق نشد ملزومات بورسیه ی تحصیلی اش را به انجام برساند و پدرش نمی توانست هزینه ی تحصیل او و خواهرش را تقبل کند. مشکل این بود که پول به اندازه ی کافی موجود نبود و جودی در آن معامله باخت. حالا نه سال بعد، جودی اینجا بود، بدون تحصیلات، با یک شغل افتصاح، بدون آپارتمان و بدون پول. همه ی کارهای او یک جایی به خطا رفته بودند. چطور توانسته بود این قدر تصمیمات احمقانه بگیرد؟ تمام اینها نمی توانست تقصیر او باشد، نه تمامشان. نیم ساعت دیگر هم منتظر پائولی ماند. ولی او از راه نرسید. *** جودی از قبل تماس نگرفت. او تمام چیزهایی را که گرتا بهش می گفت می دانست که مجبور خواهد شد به تمام آن ها گوش بدهد. هیچ راهی برای اجتناب از آن نبود. ولی اگر مجبور می شد به "حرفهای" او پشت تلفن گوش کند، ممکن بود چندشش بشود، گوشی را قطع کند و روزش را در هتلی ارزان بگذراند. اگر قرار بود حرص بخورد، بهتر بود دست کم یک چیزی هم بهش برسد. گرتا در یک خانه ی بی نقص زندگی می کرد. خانه یک حیاط بی نقص و گلکاری بی نقص داشت. مسیر ورودی خانه هم بی نقص بود. حتی یک ترک هم در بتون صاف و یکدست وجود نداشت. حتی یک رگه ی ریخته ی رنگ هم در دیوارهای بی نقص وجود نداشت و حتی مجسمه های گنوم های حیاط هم به صورت بی نقصی در چهار گوشه ی حیاط قرار گرفته بود. این از آن خانه ها بود که عروسک های باربی در آن زندگی می کردند. جودی همیشه بیشتر به جی. آی. جو علاقه داشت. خانه ی ایده آل او احتمالا درست شبیه خانه ی گرتا بود با این تفاوت که در خانه ی جودی یک طبقه زیرین وجود داشت که وقتی آن را بالا می کشیدی، یک مرکز فرماندهی با محل پارک هلیکوپتر و شاید یکی دو تا تفنگ ضد هوایی آشکار می شد. احتمالا گرتا همه ی آن ها را یک جایی این جا مخفی کرده بود. گرتا همه چیز داشت. جودی زنگ در را که آوای کوتاه موزونی بود زد، آوایی کلاسیک، به احتمال زیاد بتهوون. چند لحظه ی اول کسی جواب نداد و جودی فکر کرد آیا گرتا قبل از او به سر کارس رفته است یا نه. متوجه شد همان قدر که آرزو دارد گرتا هنوز خانه باشد، همان قدر هم آرزو دارد که او رفته باشد. تمام آینده های محتمل رو به روی او، از جمله پاسخ دادن یا ندادن به در، همگی پر از مخاطره بود. در باز شد. گرتا در لباس رسمی اش بود. جودی به زور لبخند زد: "سلام." "چی شده؟" این بیشتر یک اتهام بود تا سؤال. جودی با نیشخندش کشتی گرفت و تقلا کرد و از تبدیل شدن آن به اخم جلوگیری کند: "منم از دیدنت خوشحالم آبجی. من یه چند روزی یه جایی برای موندن احتیاج دارم."....

نویسنده: ای. لی. مارتینز مترجم: فرانک معنوی امین انتشارات: پیدایش


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب مانستر - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل