کتاب فیندوس گم می شود

درباره‌ی کتاب فیندوس گم می شود

داستان ” فیندونس ” قصه ای دوست داشتنی از شخصیت هایی خاص و بانمک است که به ماجراهای بین پیرمردی به نام ”پتسون ” و گربه ی کوچکش ” فیندوس ” می پردازد. پتسون در کلبه ای کوچک در روستایی زیبا زندگی می کند و شغلش کشاورزی است. اگر چه او به تنهایی زندگی می کند اما کم و بیش از زندگی اش راضی است. اما دیگر این تنهایی خیلی برایش سخت شده و حتی دیگر وقت گذراندن با مرغ های خانگی اش هم برایش جذاب نیست و حوصله اش را سر می برد.

روزی که یکی از همسایگانش به اسم ” بتی اندرسون ” برای صرف قهوه و کلوچه به کلبه ی پتسون آمد فهمید که پتسون، دل و دماغ صحبت ندارد و تنهایی خیلی اذیتش می کند پس تصمیم گرفت که برای او یک گربه ی کوچک و بازیگوش بگیرد تا او را از تنهایی در بیاورد. برای همین هم فردای آن روز با جعبه ای دوباره به کلبه ی پتسون آمد و گربه ی کوچولویی را به او داد. گربه آن قدر کوچک بود که فقط می توانست شیر بخورد. حالا پتسون دیگر کسی را داشت که با او حرف بزند و فکر می کرد اگر همیشه پشت سر هم برای گربه اش حرف بزند، گربه هم حرف زدن را یاد می گیرد.

هر شب پتسون برای گربه اش روزنامه و داستان می خواند و اسم گربه را هم فیندوس گذاشت. شبی که داشت صفحات مجله را برای فیندوس ورق می زد یک دفعه فیندوس عکس دلقکی را دید که شلوار راه راهی داشت و گفت: من از این ها می خواهم. این اولین کلمات فیندوس بود. همین طور که پتسون خواست تا ابزار خیاطی را بیاورد تا برای گربه شلوار بدوزد شگفت زده بود و با خود می گفت چه گربه ی عجیبی. کم کم فیندوس بزرگ تر شد و دوست و رفیق پتسون شد. هر صبح روی تخت پتسون می پرید و بیدارش می کرد. اما یک روز صبح که پتسون منتظر بود تا فیندوس بیدارش کند خبری از فیندوس نشد و سکوت سابق به خانه برگشته بود. یعنی فیندوس کوچولو کجا می تواند رفته باشد؟ پتسون رفت دنبال فیندوس کوچولو بگردد که ...

بخشی از کتاب فیندوس گم می شود

پتسون پیر با گربه اش فیندوس که روی پاهایش نشسته بود، داشت جدول حل می کرد. فیندوس گفت: از گم شدنم بگو.

پتسون گفت: تو که گم نشدی، همین جا نشسته ای.

_ داستان گم شدنم را می گم که کوچولو بودم.

_ آهان، که این طور. ولی تو که اون داستان را می دونی، چند بار برات تعریف کردم.

_ باشه، بازم برام تعریف کن.

پتسون جدولش را کنار گذاشت و گفت: خب، چرا که نه! همه ی داستان یا فقط اون جایی را که گم شدی؟

گربه گفت: همه ی داستان و با خوشحالی خودش را جمع کرد.

خب، کل داستان از این قرار بود: روزی روزگاری پیرمردی بود که پتسون صدایش می کردند. او در کلبه ی کوچکش در روستا زندگی می کرد و از زندگی اش کم و بیش راضی بود.

مشکل وقتی بود که تنها می شد. اگر واقعاً مجبور بود، می توانست با همسایه هایش حرف بزند، اما خب، آن ها هم سرشان به زندگی خودشان گرم بود. البته مرغ های خانگی اش هم کنارش بودند، ولی خیلی حواس پرت بودند. وقتی پتسون به حرف زدن می افتاد. آن ها به دنبال کرمی چیزی جیم می شدند. وقتی هم صحبت به درازا می کشید، هیچ کدام از مرغ ها یک جا بند نمی شدند. بعد از تاریکی، وقتی مرغ ها می رفتند توی لانه، پتسون بیش تر حس می کرد که کلبه ی کوچکش سوت و کور است. سرگرمی دیگری نداشت و تنهای تنها بود.

روزی بتی اندرسون از مزرعه ی کناری برای احوال پرسی به او سر زد. با خودش کلوچه آورده بود و پتسون هم زیر بوته های یاس با قهوه از او پذیرایی کرد. اما دیر مرد کم حرف شده بود و بتی اندرسون متوجه شد که او دل و دماغ ندارد.

گفت: تو به یک زن احتیاج داری تا خوش حالت کنه.

پتسون گفت: اون، نه، فکر نمی کنم. برای این کارها، خیلی دیره. من خیلی پیرم. به تنها بودن عادت کردم. فکر نمی کنم بتوانم زنی را اداره کنم.

_ تو حتی گربه هم نداری.

پتسون گفت: نه، و کمی فکر کرد. ولی گربه ها خیلی آزاری ندارند. شاید باید یکی بگیرم...

هفته ی بعد بتی اندرسون با یک جعبه ی مقوایی برگشت.

گفت: این دوستت می شه. و جعبه را به پتسون داد.

پیرمرد شگفت زده گفت: این چیه؟ و برچسب آن را خواند که نوشته بود: نخود فرنگی فیندوس، این نخود ها جیغ جیغ می کنند. و جعبه را باز کرد. توی جعبه، بچه گربه ای بود روی یک تکه پارچه ی سبز راه راه. به پتسون زل زده بود و میو میو می کرد.

پتسون گفت: سلام نخود فزنگی فیندوس. درست مثل این بود که در یک صبح تابستان پرده ها را کنار کشیده باشد تا گرمای خورشید به درون بتابد.

_ من پتسون هستم و این آشپزخانه ی ماست. اگه دوست داری می تونی اینجا زندگی کنی. کمی قهوه می خوری؟

کتاب فیندوس گم می شود اثر سون نوردکوئیست با ترجمه‌ی زهرا قلعه نوئی توسط نشر چکه به چاپ رسیده است.

• ماجراهای فیندوس 2
• نویسنده و تصویرگر: سون نوردکوئیست
• مترجم: زهرا قلعه نوئی
• انتشارات: چکه