loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب فلساید (کتاب دوم)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب فلساید (کتاب دوم) نوشته ی مایک کری و ترجمه ی محمدرضا شکاری توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.

” جس ملسون ” بانویی جوان است که به تنهایی در لندن زندگی می کند. او صاحب یک واحد از آپارتمانی بزرگ می باشد که روزی ناخواسته به آتش می کشدَش و به عنوان مضنونِ قتلِ پسری ده ساله به نام ” الکس بیچ ” معرفی می شود. البته ابتدا هیچ کدام از این اطلاعات را به یاد نمی آورد، چرا که در اثر آتش سوزی، حافظه اش را از دست می دهد و مدتی در بیمارستان بستری می شود و بعد ها متوجه این قضایا می شود. جس تمام روز هایی که در بیمارستان می گذراند، به این فکر می کرد که چرا باید الکس را کشته باشند؛ چرا که الکس پسری بسیار مهربان، با موهایی بور بود که تک فرزند واحد بالایی خانه ی جس و همیشه روی پله های راهروی رو به رویی واحد جس می نشست تا دعوای بین مادر و پدرش تمام شود. او هیچ وقت با جس صحبت نمی کرد و آشنایی او و جس در حد یک سلام و احوال پرسیِ ساده بود. بعد تر ها نیز متوجه شد که وجودش، معتاد به موادر مخدر است و پای دوستش ” جان استریت ” هم به داستان باز شد و کم و بیش حافظه ی از دست رفته اش را برگرداند. جس یادش آمد که با دوستش جان رابطه ی خوبی نداشته و شبی بعد از استعمال مواد و مشاجره با او، سطل زباله ی آشپزخانه را به آتش کشیده و باعث شده تا آپارتمان آتش بگیرد. اما او به خوبی می دانست که در این ماجرا هر کاری که کرده باشد، قاتل جانِ الکس نیست. اما با شواهد و مدارک دادگاه او مجرم شناخته شد و کم کم به این باور رسید که شاید هنگام استعمال مواد مخدر، در حال مساعد خود نبوده و الکس را به قتل رسانده است. با این نتیجه گیری خود را مستحق مرگ می دانست و سعی می کرد تا کاری کند که هر چه سریع تر او را به زندانِ شیطانی و مخوف ” فلساید ” ببرند، فلساید، زندانی خارق العاده و مرموز است که هیچ کس با وارد شدن به آن جا، راه آزادی را پیدا نمی کند. در همان حال، رفته رفته حافظه ی جس بر می گشت و در نهایت او یادش آمد زمانی که کودکی کوچک بود، خواب گذاری و خواب گردی می کرده، همین مسئله باعث شد تا افکارش را به سمت الکس بکشد تا شاید در خواب بتواند با او ملاقات کند و هر چند خودش را قاتل او می دانست، سر نخ هایی از قتلش به دست آورد. کم کم موفق شد و توانست با روح الکس ملاقات کند. او هر وقت که به الکس فکر می کرد، روح الکس احظار می شد و می توانست روح جس را از بدنش جدا کند و در خواب دیگر افرادی که در فلساید زندانی بودند، ببرد و راز هایی را کشف کند. در نهایت جس موفق شد رازی از الکس نیز کشف کند و بفهمد که قاتلش نبوده و قبل از آتش سوزی...

 

 

برشی از متن کتاب


فاصله ی فیزیکی در دنیای شبانه زیاد معنایی نداشت. لیز ارنشو همسایه ی کناری جس در سلول انفرادی، در واقعیتِ بیداری فقط یکی دو متر دور تر از آن ها بود اما زمان زیادی طول کشید تا جس و الکس پیدایش کنند. وقتی موفق به این کار شدند، جس از چیزی که دید، متعجب و ناراحت شد. ارنشو نه اقیانوس بود و نه برج. یک ویرانه بود؛ بی جان و در هم شکست تکه های ذهنش لایه به لایه روی هم افتاده بودند؛ طوری که به نظر می رسید حرکت نمی کنند و عوض نمی شوند. ردی که جس و الکس دنبال کرده بودند، مزه ی خشم و خشونت و جنگ می داد؛ اما آن ویرانه هیچ کدام از این ها را نداشت. از نظر احساسی خالی بود. از کار افتاده. الکس به جس هشدار داد: راجع به آتش سوزی فکر نکن. _ متأسفم. دست خودم نیست. باید سعی خودت رو بکنی، جس. اگه راجع به آتش سوزی فکر کنی، عصبانی می شی و همون جوری که من رو عوض کردی، این چیز ها رو هم عوض می کنی. کاری می کنی همه چیز شبیه چیز هایی به نظر برسه که به یاد داری. جس می دانست این خطری واقعی است. نهایت سعی اش را کرد تا خودش را آرام کند. تا افکار و احساساتش را به درون خودش بکشد و حبس شان کند. کار سختی بود. گفت: ” شاید باید تنهایی بری تو. ” الکس که ترسیده بود، التماس می کرد: نه! خودت گفتی پیشم می مونی. تا تو نیای من هم نمی رم. جس که با اولتیماتوم رو به رو شده بود، تسلیم شد. الکس دست او را گرفت. او نهایت سعی خودش را کرد تا محکم و سفت و واقعی باشد. بعد وارد شدند. همین که آخرین قدم را برداشتند، همین که درون ارنشو رفتند، به بیرون نگاه کردند. همه چیز عوض شده بود. ارنشو از درون، مثل هر کس دیگری، ورای هر سنجش معقولانه ای، پهناور بود. آن ها در یک ویرانه پرسه نمی زدند؛ در یک دنیا گم شده بودند. اما برای مدتی طولانی گم شده باقی نماندند‌. ارنشو به دلیلی کرخت بود و دلیلش هم الکس بود. خودش را مثل مشتی دور چیزی پنهان پیچیده بود؛ خاطره ای یا بخشی از تجربه ی زندگی اش. این پیچیدن، علامت هایی روی تک تک قسمت های بدنش باقی گذاشته بود. آن ها تنها مسیر موجودی را که در آن خلاء بی پایان و زخمی می دیدند، دنبال می کردند. به سوی هسته ی مرکزی متراکم و فشرده ی ارنشو پیش می رفتند. لکه ی وسیعی از یک چیز و هیچ، زرد و آبی شبیه یک کبودی که در آسمانی فلزی مثل قلبی می تپید. جس و روحی که ریخت و قیافه ی الکس بیچ را داشت، در میان آن آسمان راه می رفتند. توجهی به پرتگاه پایینشان نداشتند، چون واقعی نبود و ارزش نداشت به آن توجه کنند. چیزی که به سمتش می رفتند، می دانست آن ها آنجا هستند و ریسه های مارپیچی از خودش پرتاب می کرد تا در فضای بالای سرشان تازیانه بزند. دائم با صدای لیز ارنشو سر آن ها داد می زد: بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید، بروید. جس گفت: ” نه. ” یکی از ریشه ها خورد به صورتش و با آتشی از نفرت و خشم در چشم هایش منفجر شد. او عقب نشست. درد غافلگیرش کرده بود. ضربه ی دوم روی شانه هایش اصابت کرد و بعد سومین ضربه دقیقاً همان جا فرود آمد. ارنشو سعی می کرد او را از آسمان به بیرون پرت کند. اما جس دیگر تا آن موقع کاملاً به درد عادت کرده بود. پس از آتش سوزی و جراحی بی پایان برای نجات دادن صورتش و آن چیزی که استاک با سوزن وارد بدنش کرده بود، او در مقابل درد های تصادفی واکسینه شده بود؛ مخصوصاً اگر مثل این مورد، درد بیشتر به این صورت بود که: ” بیا وانمود کنیم”. گفت: ” ما می آیم تو. ” سعی کرد صدایش با وجود لرزشی که داشت، محکم و مصمم باشد. ” هر کاری هم که بکنی، نمی تونی جلومون رو بگیری، ارنشو اما اگه باهامون مبارزه کنی، ممکنه مجبور بشیم بهت صدمه بزنیم. به خودت بستگی داره. ” آن چیز پف کرده دوباره جیغ کشید و ضربه زد. جس متوجه شد فقط به سمت او ضربه می زند، نه به سمت الکس. بعضی از ریشه ها بالای سر پسرک به اهتزار در می آمدند، اما آسیبی به او نمی زدند. جس هم ضربات را نادیده می گرفت. فقط سرش را می دزدید. انگار رشته های تازیانه بارانی شدید بودند. جس می دانست مجبورند در دل این این چیزی که بالای سرشان بود، رخنه کنند و فکر کرد حتماً یک راهی برای این کار بلد است. بی رحمانه بود اما جس دلیل خاصی برای مهربانی نداشت. فریاد زد: ” می بینی کی پیش منه، ارنشو؟ این صورت برات آشنا نیست؟ شاید هم آشنا نباشه، چون از آخرین باری که دیدیش خیلی تغییر کرده اما اگه بخوای، من یه راهنمایی ات می کنم. بهت می گم چطوری اون رو کشتی. ” نیرویش را جمع کرد و تا جایی که می توانست، بلند داد زد. نه فقط با صدایش، بلکه با ذهنش. تو انگشت های دست چپش رو بریدی. گونه اش رو از هم دریدی. ” تو انگشت های دست چپش رو بریدی. گونه اش رو از هم دریدی. فکر کنم گونه ی سمت راستش رو. چشمش رو از حدقه درآوردی. بعد با چاقو زدی توی گلوش. فکر کنم گونه ی سمت راستش رو. بعد با چاقو زدی توی گلوش. گذاشتی توی خون خودش خفه بشه و بمیره. این چیزی رو به یادت نمیارن؟ گذاشتی توی خون خودش خفه شه و بمیره. این ها چیزی رو یادت نمیارن؟

نویسنده: مایک کری مترجم: محمدرضا شکاری انتشارات: باژ  

 



ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب فلساید (کتاب دوم)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل