loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب فرار از جزیره - پرتقال

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب فرار از جزیره نوشته‌ی دَن گاماین هارت با ترجمه‌ی مرجان حمیدی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

قصه‌ی کتاب در باره‌ی پسری به نام جاناتان است که مرتکب جرمی شده و به خاطر این که فقط دوازده سال دارد، به مدت ده هفته محکوم به گذراندن دوره‌ی تربیتی در جزیره‌ای وسط دریاست و باید در ندامتگاه اسلبهنج، تحت نظر مردی به نام آدمیرال و افرادش باشد و برای آزادی باید رضایت او را جلب کند. آدمیرال مردی خبیث است و از آزار و اذیت مجرمان لذت می برد و بچه هایی را که دوره‌ی تنبیهی خود را تحت نظر او می گذرانند، شکنجه کرده و به کارهای آزار دهنده ای وادار می کند. او از بچه ها کار می کشد و آن ها را گرسنه نگه می دارد؛ همه‌را همان بدو ورود در سیاهچالی تاریک و بدون آب و غذا انداخته و آن ها را تا سر حد مرگ می ترساند و برای تنبیه و اذیت بیشتر آن ها طی نامه ای با بهانه های مختلف از قاضی های پرونده ها می خواهد مدت زمان محکومیت آن ها را افزایش دهد. یکی از روزها، آدمیرال بچه ها را به صف کرده بود و از فواید دوره‌ی  تربیتی ندامتگاه سخن می گفت که باران تندی شروع به باریدن می کند و تمام سطح زمین پر از آب می شود؛ آدمیرال در حین سخنرانی شمشیرش را از غلاف بیرون می کشد و در هوا می چرخاند، و بعد نوک شمشیر را روی زمین می گذارد و به آن تکیه می دهد. ناگهان رعد و برق می زند و صاعقه‌ای عظیم، به شمشیر آدمیرال که در تماس با زمینِ خیس بود می خورد و نور شدید و بوی سوختگی و دود همه جا را فرا می گیرد. بچه ها با ترس و وحشت به  آدمیرال و افرادش نزدیک شدند و دیدند که همگی دچار برق گرفتگی شدید شده و مرده اند؛ آن ها مات و مبهوت شده بودند؛ حالا جزیره مانده، ندامتگاه خالی از افراد بزرگسال و مجرمانی حداکثر چهارده ساله! آیا آن ها می توانند با دنیای خارج از جزیره ارتباط برقرار کرده و به خانه هایشان برگردند؟؟

 


برشی از متن کتاب


صدای آدمیرال اطرافشان در حرکت بود تا این که دوباره رو به رویشان قرار گرفت. باران شدیدتر و قطراتش درشت تر شده بود. قطره های باران روی صورت جاناتان می غلتید و از لبه‌ی کلاه آدمیرال پایین می چکید. چاله ها داشتند بزرگ تر می شدند و چند بلوک باقی مانده را می بلعیدند. هوا تقریبا به تاریکی شب شده بود و صاعقه ها سایه های ترسناکی در حیاط ایجاد می‌کردند. "با کار ضعف رو از وجودتون بیرون می کنیم!" بعد با حرکتی ناگهانی شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. فلز نقره ای رنگش در نور کم آسمان توفانی برق می زد. "اگه بتونیم، تمام فساد رو از شخصیتتون جدا می کنیم. قطعاً سعیمون رو می کنیم. همون طور که جامعه، با فرستادن شما بی ارزش ها به اسلبهنج، فساد رو از خودش دور کرد،اسلبهنج هم فساد رو از شما دور می کنه. عفونت رو با خونریزی از بدنتون خارج می‌کنیم." آدمیرال که هنوز چشمش به پسر ها بود، یک قدم به عقب و به سمت صف مردها بر داشت. پسری که روی ندامت گناهکار بود، به طور رقت انگیزی ناله می کرد و روی زانوهایش جابه‌جا می ‌شد. آدمیرال به او نگاه کرد و برای ابراز بی اعتنایی، چشم هایش را به اطراف چرخاند. با نارضایتی زیر لب گفت: "برگرد سر جات بچه." پسر از جا پرید و با زحمت خودش را به بلوک سنگی اش رساند. آدمیرال عقب عقب رفت و دوباره شانه به شانه‌ی بقیه‌ی مرد ها در صف و وسط چاله‌ی آب ایستاد. شمشیرش را بلند کرد و به طرف ابرهای زغالی رنگی که بالای سرشان می غریدند و صاعقه می ‌زدند، گرفت. برای این که صدایش از بین صدای رعد و باران و تند باد شنیده شود، با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود، گفت: "برید سر کار!" ارتعاشی در هوا حس می‌ شد، نوعی وزوز، جریان، لرزش. "رنج کشیدن! انضباط! شما گال های کثیف کوچک هستید. شما شیطان هستید و به جهنم فرستاده شدید!" وقتی این جمله ها را می ‌گفت، نور عجیب آبی رنگ از دکمه های فلزی اونیفورمش بیرون می زد. از همه جا صدایی شبیه پارازیت امواج رادیو شنیده می شد. بعد نوری کورکننده همه جا را روشن کرد. از ابرهای سیاه، آذرخشی سفید و سوزان به شمشیر افراخته‌ی آدمیرال اصابت کرد. خط های عنکبوتی الکتریسیته به مرد ها خورد و از آن ها رد شد و در کسری از ثانیه، آب چاله‌ای که روی آن ایستاده بودند، به بخاری سفید و جوشان تبدیل شد و ناگهان صدای کر کننده‌ی شلیک توپ دنیا را تکان داد. پسرها فریاد زدند و از جا پریدند و صورت هایشان را پوشاندند و جاناتان که حس می کرد از روی بلوکش بلند شده، با پشت زمین خورد. بعد همه جا ساکت شد. جاناتان با چشم های بسته روی سنگ های خیس نشست، اما چیزی نمی شنید. کم کم صدا ها برگشتند، صدای محو رعد. قطره های باران روی دیوارها و چاله های کف زندان می چکید. تند باد از بین برج ها رد می شد و انگار سوت می ‌زد. جاناتان دست‌هایش را پایین برد و چشم هایش را باز کرد. دوتا از پسر ها هنوز روی بلوک هایشان بودند. بقیه مثل خود او روی زمین افتاده بودند. همه داشتند به جایی که آدمیرال و زیردستانش چند لحظه‌ی قبل ایستاده بودند، نگاه می کردند. همه هنوز همان جا بودند؛ ولی همه درازکش روی زمین تلنبار شده بودند، کاملا بی حرکت...    

(در فهرست کتاب های پر فروش) نویسنده: دن گماین هارت مترجم: مرجان حمیدی انتشارات: پرتقال  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب فرار از جزیره - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل