loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب ضحاک بنده ی ابلیس (قصه های شاهنامه 1)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
90,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید
دسته بندی :

کتاب ضحاک بنده ی ابلیس 

کتاب، روایت داستان " ضحاک " از افسانه های اساطیری ایرانی و برگرفته از کتاب شاهنامه ی فردوسی است. داستان از جایی آغاز می شود که " ارمایل " و " کرمایل " دو برادر درستکار و دور اندیش برای اینکه جانشان در امان بماند و بتوانند جان جوانانی را که برای غذای روزانه ی ضحاک در دربار ضحاک سربریده می شوند نجات دهند، به عنوان خورشگر دربار به آنجا می روند و به خدمت او در می آیند. آنها هر روز جان یک جوان را نجات داده و او را به پناهگاهی در کوه البرز می فرستند تا جانش در امان بماند و فقط با مغز یکی از جوانان و ترکیب آن با مغز گوسفند غذای مارهای روییده شده از شانه های ضحاک را فراهم می کنند.

از جای بوسه های ابلیس که ضحاک خدمت او را می کند، مارهایی بر شانه ی ضحاک روییده است و خوراک آن ها مغز جوانان است. مردم در وحشت به سر می برند، چشم مادران خون است و دل ها پر درد و جوانان از بیم جانشان در مخفی گاه پناه گرفته اند تا مأموران آنها را پیدا نکنند. شبی کرمایل در خواب اژده هایی سه سر را می بیند و به برادرش می گوید باید شبانه کاخ ضحاک را ترک کنند زیرا تعبیر خوابش خوب نیست. ولی برادرش با اومخالفت می کند و به او می گوید هدف شان بسیار مهم است و نباید از کاخ بروند.

این روند ادامه دارد تا این که شبی ضحاک خوابی می بیند و همه ی موبدان، سپاهیان، درباریان و خوابگذاران را شبانه احضار می کند و از آنها می خواهد تا خوابش را تعبیر کند. او در خواب سه مرد جنگی را می بیند که یکی از آن ها که از همه جوانتر بود قصد کشتن او را داشته و او را به سوی کوهی می برده است و گاه چهره ی گاوی را می دیده که سری بزرگ و چشمانی درخشان داشته است. همه می دانند که تعبیر این خواب آشفته خوب نیست ولی سعی در آرام کردن او دارند ولی ضحاک نگران است آسیبی به تاج و تختش وارد شود و ...

 

 

برشی از متن کتاب


شب است و ستاره ها، چون چشم گرسنه ی گرگ ها در آسمان می درخشد. من و ارمایل خسته بر بستر خواب افتاده ایم. او نیز چون من، روز سختی را گذرانده است. هر روز، اینجا ما هستیم و ضحاک و ماران دوشش که باید سیرشان کنیم. صد ستون تالار او، چون مار به پای مان پیچیده است. باید بمانیم و خنده های زشت ضحاک را بشنویم. با او بخندیم در دل بگرییم. اینجا ما هستیم و تنهابی بزرگی که سزاوارمان نیست. هیچ دوستی، هیچ نگاه آرامش بخشی در انتظارمان نیست. تنها زشتی و نادانی و سیاهی. تنها نیرنگ و نیرنگ. خوابم نمی برد. می گویم: "بیداری ارمایل؟" ارمایل آرام می چرخد. نگاهش را به من می دوزد و چیزی نمی گوید. او نیز هنوز بیدار است. زشتی ضحاک خواب را از چشم هایمان دزدیده است. می گویم: "دویست روز گذشت. دویست روز. ما خورش های خوبی برای مارهای ضحاک پختیم، ولی دویست جوان کشته شدند. گناه مرگ آن ها چون وزنه هایی بزوگ بر گردنم سنگینی می کند." ارمایل برمی خیزد و دلداری می دهد: "ولی اکنون دویست جوان، آن سوتر از ما زنده اند که مادرانشان آن ها را مرده می پندارند و این تو هستی که آن ها را رهایی داده ای. تو روزی صدها مادر را شاد خواهی کرد." - آری، دویست جوان زنده اند، ولی چگونه؟ ما چیزی از آن ها نمی دانیم. شاید آن ها گرسنه باشند. ما اینجا در آرامشیم؛ اما آن ها چه؟ من سخت ترین سختی ها را از این زندگی بیشتر دوست دارم. این سخت تر است. اینکه زشتی ضحاک را ببینیم و نتوانیم چیزی بگوییم. اینکه کسی نباشد که حرفمان را بفمهد. اینکه در گروهی باشیم که ضحاک را با همه ی زشتی اش می ستایند. این ها دارد مرا از پای در می آورد. دیگر نمی توانم ادامه دهم. می شنوی برادر؟ ارمایل چیزی نمی گوید. انگار سخنانم را نشنیده است. می اندیشید و نگاهش خیره به آسمان است. او ارمایل همیشگی نیست. گویا دستگاه ضحاک او را فریفته است. از جا می جهم. آماده می شوم. امشب، همین امشب می روم، در شهرها می گردم و با مردم حرف می زنم. بیدارشان می کنم. همه چیز را می گویم.   رخت می پوشم. چند تکه نان در خورجینم می گذارم. این برای چند روز بس است. در دل ارمایل را به خدا می سپارم و آرام قدم پیش می گذارم. - کجا می روی پیشگوی ضحاک؟ از راهی که قدم در آن گذاشتی، پشیمان شدی؟ خود را باور داشته باش. خدا با توست. امیدوارم باش. خشکم می زند. از کجا فهمیده؟ گفتار ارمایل مو بر تنم راست می کند. هیچ گاه صدای ارمایل را این چنین غمگین نشنیده بودم. ارمایل باز به سخن می آید: "اکنون کمی پیشتر بیا و به سخنانم خوب گوش ده. راهی یافته ام. راهی برای آن دویست مرد گریخته." می گویم: "یادم نبود، ارمایل! ما از هر دو مرد، آن را که تواناتر بود، فراری دادیم. آن ها دلیر و دلاورند و بی گمان تا به امروز خود چاره ای برای خویش کرده اند." - نه، نمی توان به همین سادگی رهایشان کرد. آن ها باید دور از شهر بمانند تا شناخته نشوند و آنجا باید چیزی برای زندگی داشته باشنز. ضحاک سیم و زر زیادی به پای مان ریخته. ما اکنون بسبار داراییم. فردا، ما برای مرگ رستگان گله هایی از میش و بر می فرستیم و آن ها تا زمان جنگ با ضحاک، می توانند با آسودگی زندگی شان را دنبال کنند. نگاهش می درخشد. همیشه در آخرین دم ناامیدی، این اندیشه ی جادویی ارمایل است که به دادمان می رسد. چون جرقه ای می جهد و راهی در تاریکی باز می کند. اکنون ما می توانیم سپاهمان را توانمند کنیم. آن ها توانایی شان را صد چندان می کنند و برای جنگ آماده می شوند. ارمایل به سوی بسترش می رود. می گوید: "پس از ماه ها اکنون می توانیم چشم های خود را آسوده ببندیم و خواب شیرین پیروزی مان بر ضحاک را ببینیم." ارمایل این را می گوید و چشم هایش را می بندد و به خواب می رود، اما من نمی توانم. شب است و آسمان تاریک تر از همیشه. ماه گرفته است و این نشانه ی خوبی نیست. دلم نگران است؛ نگران پیشامدی که در راه است. پیشامدی که می دانم آرامش این شب تاریک را بر هم خواهد زد...



ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب ضحاک بنده ی ابلیس (قصه های شاهنامه 1)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل