loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب صفورا اره و غلام بهونه گیر (عشق های فراموش شده)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب صفورا اره و غلام بهونه گیر نوشته ی اعظم مهدوی توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

"صفورا " دختری بلند قامت است. دست های بزرگ دارد و از نظر زیبایی بی بهره بوده و زبانش به شدت  تلخ و تیز است. در روز چهارده سالگی صفورا از پشت بام خانه اشان صدای غلام را شنید، لبه ی بام رفت و او را دید، صفورا یک دل نه صد دل عاشق او شد. آن روز، روز عروسی غلام بود و صفورا از شدت هیجان غش کرد از پشت بام به پایین افتاد. سال ها گذشت و حالا صفورا هجده ساله شده بود. غلام برای بار سوم عروس به خانه اش می برد. او بد خلق بود و دست برن داشت و زن هایش بعد مدتی ترکش می کردند و طلاق می گرفتند. عروس سوم دختر عموی صفورا بود. صفورا در راه حمام با غلام برخورد کرد و هوای عشق به سرش زد و دنبال غلام دوید و عاقبت بی جان غش کرد و گوشه ی میدان افتاد...

 


برشی از متن کتاب


عاشقیت در امام زاده، کنار ضریح آن روز که صفورا کنار ضریح، در امام زاده، عاشق غلام شد، یک روز گرم تابستان بود. صبح زود یک روز گرم تابستان. صفورا عادت داشت. صبح های زود می آمد امام زاده. آن قدر زود که آفتاب نیمه خواب و نیمه بیدار، ولو شده باشد روی ایوان امام زاده و کنار ضریح، آن جا که صفورا می نشست هنوز تاریک و روشن باشد و سایه ها کش بیایند. صفورا این حال امام زاده را دوست داشت. نه وزوز زن ها توی گوشش می پیچید و نه نق ونوق بچه هایشان. تنها صدای چک چک آب، از جایی دورتر، بیرون امام زاده می آمد. صفورا نه دخیل می بست، نه نذر می کرد، نه آه و ناله و گریه زاری. می آمد امام زاده، دم سقاخانه اش شمع روشن می کرد و آن قدر نگاهشان می کرد تا می سوختند و تمام می شدند. بعد ته مانده ی شمع ها را با مشت له می کرد و می رفت کنار ضریح می نشست و فکر می کرد. تعداد شمع هایش همیشه به تعداد سال های عاشقی اش با غلام بود. آن روز هم ده تا شمعش که سوخت و تمام شد، تن سنگینش را کشاند کنار ضریح، آن جا که پرده ای سبز قسمت زنانه را از مردانه جدا می کرد. همان جا چمباتمه زد و فکر کرد. فکر کرد به غلام. فکر کرد به خودش، همه ی این سال ها که آمده و رفته بودند. حالا صفورا بیست و چهار ساله بود. لا به لای موهایش چند تار موی سفید داشت. کمتر داد و بیداد می کرد. آرام و سر به زیر شده بود، اما عبوس و کم حرف، شبیه یک جوجه تیغی پیر. به سنبله فکر کرد. دو سال گذشته بود از برگشتن سنبله از خانه ی غلام. سنبله یک سال بعد از برگشتنش، با یک تاجر پارچه عروسی کرد و همراه او به نیشابور رفت. صفورا یادش آمد که سنبله دم رفتن، دست هایش را به آسمان گرفته و گفته بود: " حتم داشتم که آخر سر رو سیاهی به زمستون میمونه! من که عاقبت به خیر شدم و از این شهر خراب شده می رم. غلام نمک به حرومِ حروم زاده می مونه یکه و رو سیاه و تلخ تو این شهر. " انگار این شهر جز او و غلام هیچ آدمیزاد دیگری نداشته باشد، این ها را گفته و رفته بود. صفورا فکر کرد کاش می توانست به راحتی سنبله، غلام را فراموش کند، غلام را نفرین کند، از شهری که غلام آن جاست برود، اما نمی توانست

  • نویسنده: اعظم مهدوی
  • انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب صفورا اره و غلام بهونه گیر (عشق های فراموش شده)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل