loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب سیرک عجایب (قصه‌های سرزمین اشباح 1)

5 / 5
موجود شد خبرم کن

درباره کتاب سیرک عجایب (قصه‌های سرزمین اشباح 1)

کتاب سیرک عجایب از دسته کتاب‌های رمان کودک و نوجوان، داستانی درباره‌ی پسر نوجوانی به نام " دارن شان " است که سه دوست صمیمی به نام " استیو لئونارد "، " تامی جونز "، " آلن موریس " دارد. یک روز آلن آگهی یک سیرک را به مدرسه می‌آورد و آن را به دوستان خود نشان می‌دهد.

در آگهی سیرک عجایب نوشته شده است که سیرک فقط برای یک هفته در شهر آنهاست و هر کس که آگهی را در دست داشته باشد می‌تواند با پرداخت پانزده پوند به تماشای سیرک برود. معلم آن‌ها آقای دالتون متوجه آگهی می‌شود و به بچه‌ها می‌گوید که این سیرک اصلا جالب و تماشایی نیست و چیزهایی که در آن نمایش می‌دهند غیر طبیعی است و با همه‌ی موجوداتی که اطرافشان دیده‌اند فرق دارد؛ ولی گروه چهار نفره‌ی دوستان " شان " تصمیم گرفتند پولهایشان را روی هم بگذارند و بلیت این سیرک را تهیه کنند. آن‌ها متوجه شدند پولشان کم است و " استیو " تصمیم گرفت از پول‌های مادرش بردارد و بعدا با جمع کردن پول تو جیبیشان، آن را پس بدهند.

روز بعد استیو دیرتر به مدرسه آمد. او موفق شده بود بلیت تهیه کند ولی فقط برای دو نفر. آن‌ها تصمیم گرفتند که یک بلیط سهم استیو باشد چون تلاش کرده بود بلیت بخرد و پول بیشتری هم برای تهیه بلیط گذاشته بود. بعد قرار شد سه نفر دیگر برای به دست آوردن بلیت بین کاغذهایی که استیو در هوا پخش کرده بود دنبال بلیت بگردند و بلاخره دارن شان موفق شد بلیت را به دست بیاورد و روز شنبه همراه استیو به تماشای سیرک برود. دارن شان درباره سیرک از مادرش سوالاتی می پرسد و مادرش به او می گوید که اصلا دلش نمی خواهد این موجودات را ببیند، چون این کار پسندیده نیست.

شنبه غروب ساعت شش پدر شان، او را به خانه ی استیو رساند. او که قبلا درباره ی رفتنش به سیرک با خواهرش " آنی " صحبت کرده بود، به خواهرش قول داد یادگاری کوچکی از سیرک برایش بیاورد و خواهرش هم به او قول داد که آن ها را به کسی نشان ندهد و مراقب باشد پدر و مادرش آن ها را نبینند و اگر هم دیدند، به آن ها نگوید یادگاری ها را از کجا آورده است. رابطه ی استیو و مادرش خوب نبود و شان نگران بود مادر استیو نگذارد آن ها خانه را ترک کنند. استیو به او گفت نگران نباشد، او می دانست مادرش بیرون خواهد رفت و وقتی بازگردد فکر می کند آنها خوابیده اند.

با این حال دارن نگران بود که اگر مادر استیو به اتاق او بیایید و ببیند آن ها نیستند، حتما به پدر و مادرش خبر می دهد. استیو نگرانی او را بی مورد دانست و به او گفت مادرش بدون اجازه ی او به اتاقش نمی رود. استیو به تماشای فیلم های ترسناک و خواندن داستان های ترسناک راجع به غول و هیولا و اشباح و این جور چیزها علاقه داشت. او کتاب ترسناک جدیدش را آورد و شروع به خواندن کرد.

شان می دانست اگر از این کتاب ها که بعضی هایشان مخصوص بزرگسالان بود، می خواند، پدر و مادرش با او برخورد می کردند. او سوال های زیادی راجع به شخصیت های کتاب های استیو داشت ولی استیو به او گفت سیرک آن شب به اندازه ی کافی ترسناک است و سوالاتش را بگذارد برای بعد، آن ها مسیر زیادی را در پیش داشتند و تصمیم گرفتند پیاده به سمت محل نمایش حرکت کنند و پول هایشان را جمع کنند تا استیو بتواند پول مادرش را برگرداند.

آن ها در راه، قصه های ترسناک برای هم تعریف می کردند. البته استیو خیلی بیشتر تعریف کرد. او راه را هم بهتر بلد بود و آنها سرگرم شدند. آن ها پس از یک پیاده روی طولانی که خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردند، طول کشیده بود و آنها را مجبور کرده بود تا نیم کیلومتر آخر را بدوند به محل سیرک رسیدند. محل نمایش یک سالن تئاتر قدیمی بود که آنها چند بار به آنجا رفته بودند. سالن تعطیل بود چون یک بار یک پسر بچه از بالکن آن سقوط کرده و مرده بود. روی در محل نمایش چیزی نوشته نشده بود و حتی اتومبیلی آن اطراف نبود. استیو و شان کمی جلوی در ایستادند تا نفسشان سر جایش بیایید. آن ها وارد محل نمایش شدند و با اینکه ترسیده بودند دست هم را گرفتند و به سمت سالن پیش رفتند و خودشان را در راهرویی سرد و تاریک و دراز دیدند. راهرو به شدت سرد بود و با اینکه آن ها لباس گرم پوشیده بودند می لرزیدند. آ نها دری را بازکردند و وقتی می خواستند از پله های آن طرف در پایین بروند صدایی از پشت سرشان آمد و به آنها گفت می تواند کمکشان کند. صدا متعلق به مردی با قامت بلند بود، آن قدر بلند که سرش به سقف می خورد و صدایش شبیه صدای وزغ بود و طوری حرف می زد که انگار لبهایش تکان نمی خورد. استیو به او گفت برای تماشای نمایش آمده اند و بلیت اش را به مرد نشان داد. مرد رو به شان کرد و او را به اسم صدا زد و باعث تعجب دارن شان شد. مرد قد بلند خندید و دندان های سیاهش مشخص شد و به او گفت او خیلی چیزها را می داند. مثلا می داند که او بدون اجازه ی والدینش به آن جا آمده و اسم استیو را می داند و حتی می داند استیو پدر و مادرش را دوست ندارد. آن مرد آقای " تال " صاحب سیرک بود. آنها وارد سالن می شوند و از آن شب به بعد همه چیز در زندگی آنها تغییر می کند و داستانی جالب و خواندنی را شکل می دهد...

بخشی از کتاب سیرک عجایب (قصه‌های سرزمین اشباح 1)

بعد از نمایش آقای کرپسلی و خانم اکتا، استراحت کوتاهی دادند. من خیلی سعی کردم از استیودر بیاورم که آن مرد چه کسی بود. ولی انگار لب های این پسر را به هم دوخته بودند. تنها چیزی که گفت این بود: "من باید راجع به این موضوع فکر کنم."

و بعد چشم هایش را بست، سرش را پایین انداخت و سخت در فکر فرو رفت.

در سالن چیزهایی می فروختند: موهایی شبیه موهای خانم تروسکا، عروسک هانس دست پا و قشنگتر از همه، عنکبوت هایی شبیه خانم اکتا. من دوتا از آنها خریدم؛ یکی برای خودم و یکی برای آنی. البته عروسک به اندازه خودِ خانم اکتا دیدنی نبودند. ولی از هیچ چیز بهتر بود.

در سالن، شکلات های تار عنکبوتی هم می فروختند. شش تا خریدم. همه ی پولم تمام شد. تا شروع نمایش بعدی، دوتایش را خوردم. واقعا مزه شکلات را داشتند. من دومی را روی لبم گذاشتم و لیس زدم. می خواستم ببینم که آقای کرپسلی دقیقا چه حسی داشته است.

چراغ ها خاموش شدند و مردم یکی پس از دیگری سر جایشان نشستند تا موجود عجیب و غریب بعدی را ببینند. اعجوبه بعدی "گِرتای دندان سنگی" بود. او زن درشت هیکلی بود که پاها و بازوهای کلفت و سروگردن بزرگی داشت.

گرتا گفت: "خانم ها و آقایان! من گرتای دندان سنگی هستم. دندان های من قوی ترین دندان های دنیا هستند! وقتی بچه بودم، یک بار پدرم برای اینکه با من بازی کند انگشتانش را در دهانم گذاشت و من دو تا از آنها را کَندم!"

صدای خشنی داشت.

بعضی ها خندیدند. ولی گرتا با یک نگاه خشم آلود همه را ساکت کرد و گفت: "من دلقک نیستم. اگر یک بار دیگر کسی بخندد، دماغش را گاز می گیرم."

این حرفش واقعا خنده دار بود. ولی دیگر هیچ کس جرئت نکرد بخندد.

گرتا خیلی بلند حرف می زد و هرکس هر احساسی از خود نشان می داد، منجربه فریاد او می شد.

گرتا گفت: "دندانپزشکان همه جهان از دندان های من حیرت زده شده اند! خیلی از مراکز مهم دندانپزشکی جهان مرا دیده اند ولی هیچ کدام نفهمیده اند که چرا دندان هایم این قدر محکم هستند. خیلی از متخصصان پول زیادی به من پیشنهاد کرده اند تا پیش آنها بمانم و اجازه بدهم که روی دندان هایم مطالعه کنند. ولی من نمی توانم یک جا بمانم. من باید سفر کنم."

او چهار میله ی فولادی سی سانتیمتری برداشت که ضخامتشان متفاوت بود. بعد از چهار نفر خواست که داوطلب شوند و روی صحنه بروند. او به هر کدام از آن ها یک میله داد و گفت که سعی کنند آن را خم کنند. آنها سعیشان را کردند، ولی موفق نشدند. بعد گرتا نازک ترین میله را گرفت و در دهانش گذاشت و به راحتی آن را گاز زد!

او میله دو تکه شده را به یکی از آن چهار مرد داد. مرد،که به دو نیمه میله زل زده بود، یکی از آنها را دوباره در دهانش گذاشت تا ببیند که واقعا فولادی بوده است یا نه. اما وقتی با فشار بر میله دندانش شکست و فریادش به هوا رفت، همه از فولادی بودن میله مطمئن شدند.گرتا دومین و سومین میله را هم، که زخیم تر از میله قبلی بودند، به همین ترتیب دو تکه شد. وقتی نوبت به میله چهارم، یعنی کلفت ترین میله رسید، او نه تنها میله را نصف کرد، بلکه آن را مثل یک تکه شکلات در دهانش گذاشت و جوید!

بعد از این مرحله، دستیار های کلاه آبی یک رادیاتور بزرگ را به صحنه آوردند و گرتا آن را هم با دندان هایش خرد کرد! آنها یک دوچرخه به گرتا دادند و او دوچرخه را هم با دندان هایش تکه تکه کرد! فکر نمی کنم چبزی در دنیا باشد که گرتا نتواند با دندان هایش ریز ریز کند.

بعد گرتا از چند نفر دیگر خواست که روی صحنه بروند. او یک پتک و یک قلم فولادی را به یکی از داوطلبان داد، یک چکش و یک قلم کوچک تر را به دومی و یک اره برقی را به نفر سوم داد. بعد به پشت روی زمین دراز کشید و قلم فولادی را در دهانش گذاشت. او با اشاره به داوطلب اولی فهماند که با پتک به قلم ضربه بزند.

مرد پتک را بالای سرش برد و آن را به شدت پایین آورد. با خودم گفتم الان است که صورتش له و لَوَرده شود. یعنی همه همین طور فکر می کردند. بعضی ها با دستشان جلو چشم هایشان را گرفته بودند.

ولی گرتا احمق نبود. او جا خالی داد و پتک به شدت به زمین خورد. بعد گرتا روی زمین نشست و قلم فولادی را از دهانش درآورد و گفت:"فکر کردید عقلم را از دست داده ام؟"

یکی از کلاه آبی ها جلو آمد وپتک را از مرد گرفت. گرتا به مرد گفت: "من فقط شما را به اینجا دعوت کردم تا همه بدانند که این یک چکش واقعی است. حالا همه نگاه کنید!"

او دوباره به پشت دراز کشید و قلم را در دهانش گذاشت. کلاه آبی یک لحظه ایستاد و بعد پتک را بالا برد و خیلی سریع تر و محکم تر از آن مرد داوطلب، آن را پایین آورد. پتک بر سر قلمی خورد که از دهان گرتا بیرون زده بود و صدای بلندی ایجاد کرد.

گرتا از جایش بلند شد و نشست. با خودم می گفتم که دیگر دندان هایش شکست. ولی وقتی گرتا دهانش را باز کرد و قلم را بیرون آورد، دیدم که حتی یک ترک هم به دندان هایش نیفتاده است! او خندید و گفت: "پَه!شما فکر کردید من چیزی را در دهانم می گذارم که نتوانم ان را بجوم؟"

او داوطلب دوم را جلو برد-یعنی همان داوطلبی که پتک و قلم دوم را در دست داشت. گرتا به او یادآوری کرد که مراقب لثه اش باشد. بعد قلم را روی دندانش گذاشت و به مرد گفت که از بیرون محکم به آن ضربه بزند. مرد با تمام قدرت به قلم ضربه زد اما نتوانست به دندان گرتا آسیبی بزند.

داوطلب سوم سعی کرد دندان های گرتا را اره کند. او اره برقی را به شدت از یک طرف دهان گرتا به طرف دیگر می کشید و با این کار جرقه های آتش به این طرف و آن طرف می پاشیدند. وقتی که اره کردن تمام شد و دود و غبار روی صحنه فرو نشست، همه دیدیم که دندان های گرتا به همان سفیدی و برّاقی و محکمی قبل بودند.

دو قلوهای به هم چسبیده یعنی "سیو" و" سیریا" بعد از گرتا آمدند. آن ها مثل سیبی بودند که از وسط نصف کرده باشند، و مثل الکساندر ریبز حرکات نمایشی خاصی داشتند. آنها طوری خودشان را به هم می پیچاندند که فکر می کردیم یک نفر را میبینیم-یک نفر که دو تا صورت دارد و هیچ پشت سری ندارد، یا یک نفر که دو تا بالا تنه دارد و اصلا پا ندارد! آنها در کارشان خیلی ماهر بودند و این جالب بود. ولی به نظر من، برنامه های قبلی سیرک خیلی مهیج تر بود.

کتاب سیرک عجایب اولین جلد از مجموعه‌ قصه‌های سرزمین اشباح نوشته‌ی دارن شان و ترجمه‌ی سوده کریمی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.


نویسنده


" دارن اشاگنسی " معروف به دارن شان متولد 2 ژوئیه 1972، نویسنده اهل ایرلنداست. وی در سه سالگی مدرسه را آغاز کرد، او بسیار ناآرام بود به همین دلیل هیچ مهد کودکی او را قبول نمی‌کرد. در 6 سالگی با خانواده خود به ایرلند مهاجرت کرد. او پس از گذراندن دوره کالج، دو سال در یک شبکه تلویزیونی به کار پرداخت و پس از آن برای همیشه فقط نوشت. ظهور دارن شان با کتاب Ayuamarca آغاز شد که در سال 1999 به فروش رفت. او در ژانویه 2000 کتابی برای کودکان با نام " سیرک عجایب " نوشت. او این کتاب را بیشتر برای سرگرمی نوشت و با دو کتاب دیگر که برای بزرگسالان نوشته بود، روانه بازار کرد. اما این کتاب بسیار مورد توجه قرار گرفت خصوصاً، وقتی که کمپانی " برادران وارنر " پیشنهاد ساخت فیلمی بر مبنای این کتاب را داد. او که پیش بینی این فروش را نمی‌کرد نویسندگی را ادامه داد، ولی برای کودکان! در طول 5 سال، او 11 کتاب دیگر این مجموعه را نوشت. این کتاب‌ها در 28 کشور (که البته صد در صد کشورهایی هم کپی هایی از آن ها را استفاده می‌کنند!) و در 20 زبان ترجمه شد و حدود 8٫9 میلیون فروش رفت. برادران وارنر هیچ وقت فیلم هیچ کدام از کتاب‌ها را نساخت و اجازهٔ ساخت فیلم دوباره به دارن شان بازگشت. در سال 2005 دارن شان اجازه ساخت فیلم ها را به کمپانی " یونیورسال " استودیو فروخت.

  • نویسنده: دارن شان
  • مترجم: سوده کریمی
  • انتشارات: قدیانی
 

دارن شان


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب سیرک عجایب (قصه‌های سرزمین اشباح 1)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل