محصولات مرتبط
کتاب سمن بر و حیدر بیگ از مجموعهی قصه های دلربا نوشتهی حدیث لزر غلامی و با تصویرگری بدری دشت پور توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
حیدر بیگ آقا شکارچی و تیر انداز چیره دستی بود که به پادشاه خدمت می کرد، روزی از روزها برای شکار به کوه و دشت رفته بود که دختری از کشور همسایه، به نام سمن بر را همراه دو خواهرش در حال چیدن گیاهان دارویی دید. حیدر بیگ که مرد مهربانی بود، نزدیک آن ها شد و گفت خوب نیست سه خانم در دشت به آن بزرگی تنها باشند، برای همین خواست پیش خواهرها بماند و از آن ها مراقبت کند. اما سمن بر که دختر شجاع و نترسی بود و حیدر بیگ را نمی شناخت و از نیت او هم خبر نداشت، تیر و کمانش را برداشت و برای اثبات این که می تواند از خود و خواهرانش مراقبت کند، تیری به بازوی حیدر بیگ زد و او را زخمی کرد. اما بعد دلش به حال او سوخت و با دستمالی بازویش را بست تا از خونریزی نمیرد. حیدر بیگ با دیدن شجاعت و جسارت سمن بر و مهربانی اش، یک دل نه، صد دل عاشقش شد. تصمیم گرفت برای ازدواج با او به کشور همسایه برود. وقتی داستان دختر را برای پادشاه تعریف کرد، او هم ندیده هواخواه سمن بر شد و به حیدر بیگ دستور داد تا با چهل سوار رفته و سمن بر را پیش او بیاورند. حیدر بیگ با ناراحتی راهی سفر شد تا سمن بر را پیدا کند. اما وقتی که او را یافت...
مجموعهی قصه های دلربا، قصه های زیبا و عاشقانهی قدیمی را گلچین کرده، با زبانی امروزی، لحنی کودکانه، شیوا و روان برای کودکان دبستانی باز نویسی نموده است. کتاب ها با جلد و صفحاتی ضخیم و زیبا چاپ شده اند. جلد کتاب که دوقسمتی است، به وسیلهی روبان قرمزی به یکدیگر گره می خورد و وقتی باز می شود، حس زیبای باز کردن هدیه ای را به خواننده القا می کند. کتاب ظاهر آن چنان نفیس و زیبایی دارد که توجه هر کودکی را به خود جلب کرده و تملک آن را برایش لذت بخش می کند.
برشی از متن کتاب
حیدر بیگ آقا، سمن بر جان را دید، با دو خواهرونش، وقت شکار! "من حیدر بیگ آقام!" "خب به ما چه؟ اگر تشنه ای بگو بهت آب بدیم! اگر گشنه ای بگو بهت نان بدیم! اگر هم مزاحمی که برو چون..." "چون چی؟" "چون اگر سمن بر جان بفهمه که مزاحمی مثل کوفته قل قلی ات می کنه!" حیدر بیگ آقا داد زد و گفت: "هی! سمن بر خانوم! خوب نیست شما سه خواهرون این جا تنها تنها بچرخین! من می مونم که مواظبتون باشم!" سمن بر خانوم سرش را از لای گل ها بیرون آورد و داد زد: "اسمت چی بود؟" "حیدر بیگ آقا." آن وقت سمن بر خانم دو تا تیر از تیر دانش بیرون کشید و بازوی راست و چپ حیدر بیگ آقا را با هم نشانه رفت! "بگیر که آمد حیدر بیگ آقا! یکی باید مواظب خودت باشه!" حیدر بیگ آقا تا به خودش آمد تیر به بازویش خورد و خون آمد. از اسب افتاد و سرش هم به سنگ بزرگی خورد. سمن بر جان سوار اسبش شد و امد جلو. دور حیدر بیگ آقا چرخید و گفت: "آخرین بارت باشد با سمن بر جان و دو خواهرونش این طوری حرف می زنی!" حیدر بیگ آقا از درد ناله می کرد که سمن بر جان و دو خواهرون او را همان جا گذاشتند و رفتند! اما کمی که دور شدند سمن بر جان احساس کرد یک چیزی توی قلبش جیک جیک می کند. انگار گنجشک کوچکی بود که آرام نداشت. با خودش فکر کرد نکند آن پسری که زخمیش کردم بی هوش شود و بمیرد؟ اسب را نگه داشت. پارچهی قرمزی را که دستمال گردنش بود از دور گردنش باز کرد و به خواهر کوچکش داد. "تو برگرد و زخم آن پسر را ببند. اسمش چی بود؟ حیدر بیگ آقا! نکند ازش ان قدری خون برود که بی هوش بشود و بمیرد." خوهر کوچک دستمال قرمز را گرفت و برگشت...
نویسنده: حدیث لزر غلامی تصویرگر: بدری دشت پر انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب سمن بر و حیدربیگ (قصه های دلربا)
دیدگاه کاربران