loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب زندگی مطابق خواسته ی تو پیش می رود

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب زندگی مطابق خواسته ی تو پیش می رود نوشته ی امیرحسین خورشیدفر توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.

کتاب حاضر، مجموعه ی ده داستان کوتاه و خوش خوان، تحت عناوین "رنگ‌ های گرم"، "فراموشی"، "روح"، "همسایه"، "خارق ‌العاده"، "یک تکه ابر واقعی"، "زندگی مطابق خواسته‌ تو پیش می ‌رود"، "دوقلو‌ها"، "علفزارهای آسمان"، و "عشق آقای جنود" را در بر می گیرد. نویسنده در طول محتوای این اثر، با بهره گیری از استعداد خویش، به خلق روایت هایی متفاوت و جذاب پرداخته و با فضاسازی های قوی و منسجم، حکایت هایی پر فراز و نشیب را برای مخاطب تشریح می کند. به عنوان مثال در قصه ی "همسایه ها" که جایزه ی ادبی هدایت سال 1381، را به خود اختصاص داده است، شخصیت اصلی قصه، "سیما نادی"، زنی متاهل می باشد که به تازگی همراه با شوهر خود، فرهاد، در آپارتمان جدیدی ساکن شده و هیچ شناختی از همسایه هایش ندارد. در واقع، داستان از جایی آغاز می گردد که سیما، پس از یک خرید طولانی و خسته کننده، به خانه اش بازگشته و به سبب این که دسته کلید منزلش را به همراه نداشته و همسرش نیز بی خبر، خانه را ترک کرده، پشت در به انتظار آمدن فرهاد می نشیند. در همین هنگام، زنی میان سال از واحد رو به رویی منزل او خارج شده و پس از جویا شدن دلیل حضورش در راهرو، از وی می خواهد تا به خانه اش آمده و دقایقی را در کنارش سپری کند. با پذیرش این درخواست از جانب سیما، ماجرایی خواندنی خلق می شود.


فهرست


رنگ ‌های گرم فراموشی روح همسایه (داستان برگزیده ی جایزه ی ادبی هدایت در سال 1381) خارق ‌العاده یک تکه ابر واقعی زندگی مطابق خواسته‌ ی تو پیش می‌ رود دوقلو‌ها علفزارهای آسمان عشق آقای جنود

برشی از متن کتاب


همسایه پشت در مانده بود. شوهرش بی هوا رفته بود بیرون. روی پله های راهرو نشسته بود و سبد خریدش را نگاه می‌ کرد. چراغ های راهرو هر دقیقه خاموش می ‌شد و او حوصله نمی‌ کرد روشن شان کند. نور کم رنگی که از پنجره ی نورگیر پشت سرش می ‌تابید سایه ‌اش را پهن می‌ کرد کف راهرو. در تاریکی به نظرش می ‌آمد کفش دوزکی لای کاهوهایی که خریده بود بالا و پایین می رود. می‌ ترسید دست به شان بزند. هر ‌از چندی صدای پایی از طبقات پایین می ‌آمد. اما هیچ کدام صدای پای شوهرش نبود. همه ‌اش صدای پای آدم‌ های پیر و لنگی بود که پله ‌ها را با احتیاط پایین می ‌رفتند. صدای ساییده شدن دست شان به نرده ‌های فلزی، در ساختمان می ‌پیچید. پیش خودش فکر کرد خوب است که طبقه ی آخر‌‌ اند و‌ گرنه تا به حال هزار بار مجبور شده بود با این و آن احوال پرسی کند و توضیح بدهد کلیدش را نیاورده. اصلاً کلیدی نداشت. یک ماه کم تر بود که اسباب کشی کرده بودند و هنوز فرصت نکرده کلید برای خودش بسازد. یک باره هوس کرد سیگار بکشد. از این که در راهروی تاریک تنها بنشیند و سیگار بکشد خنده‌ اش گرفت. دست کرد توی کیفش و بی آن که نگاه کند پاکت سیگارش را لمس کرد. همین موقع در آپارتمان روبرویی باز شد. پاهایش را به هم چسباند و سرش را انداخت پایین. انگار دنبال چیزی می‌ گردد. زن همسایه بود. با یک دستمال کفی داشت چهارچوب در را تمیز می‌ کرد. سلام کرد. زن را ضد نور می ‌دید. ده سالی از او مسن تر بود اما پاهای لاغری داشت و با موهای کوتاه پسرانه اش شاداب و سالم به نظر می ‌رسید. زن به کارش ادامه داد. چند لحظه بعد بی مقدمه پرسید: پشت در موندی؟ با خنده گفت: کلید نیاوردم. صدای پایی شنید. همان طور که به زن همسایه لبخند می ‌زد ایستاد. از شیار میان راه پله پایین را نگاه کرد. پسر افغانی داشت می ‌آمد بالا. در پاگرد که پیچید به زن همسایه سلام کرد. یک دستش جارو بود دست دیگرش سطل بزرگی. زن همسایه گفت: بیا تو. بیا تو بشین. گفت: نه الان می ‌آد. نمی دونم کجا رفته. پسر افغانی بالای پله ها ایستاده بود و هاج و واج نگاه شان می‌ کرد. زن همسایه گفت: بیا تو. منم تنهام. الان اسد می ‌خواد راه پله رو بشوره از اون بالا شیرآب رو وا می کنه. نیش اسد باز شد. سطل را روی زمین گذاشت و گردنش را خاراند. گفت: بیا یه چایی با هم می ‌خوریم. تعارف نکن. اسد داشت بناگوشش را می ‌خاراند. زن سبدش را برداشت و کیف را روی کول انداخت و وارد خانه ی همسایه شد. یک آپارتمان قرینه ی آپارتمان آن ها. کمی دل بازتر. رو به نور. با دیوار های خاکستری کم رنگی که به آبی می ‌زد. زن همسایه گفت: بشین. بذار دستام رو بشورم. زن نشست روی مبل تک نفره ای که جلوی پنجره بود. روی میز کنارش مجسمه ی زن چینی بود که ماهی بزرگی را به دوش می‌ کشید. یک قالی صورتی کمرنگ کف اتاق نشمین بود و مبل‌ های چوبی سفید که پارچه ‌‌ای به رنگ گل ‌های قالی داشت. زن چشم انداخت به قاب عکس‌ های کوچک نقره ‌ای که به دیوار بود تا خانواده زن همسایه را ببیند. صدای زن همسایه آمد: ببخشید من شما رو ندیدم تا حالا...

نویسنده: امیرحسین خورشیدفر انتشارات: مرکز


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زندگی مطابق خواسته ی تو پیش می رود" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل