loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 5 (شوکولاسور ظاهر می شود)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب شوکولاسور ظاهر می شود! از مجموعه ی دفتر خاطرات هیولاها نوشته ی تروی کامینگز با ترجمه ی محسن رخش خورشید توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر استرمانت مهاجرت کرده است و به مدرسه جدیدی می رود. او موفق شده دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. در اولین روز مدرسه با عروسک های بزرگ و بادی مواجه شد که باعث شد حسابی بترسد و با آن ها درگیر و فکر کند آن ها هیولای ترسناکی هستند. بعد از آن هم با ورود به مدرسه یک دفترچه ی خاطرات عجیبی به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی درباره ی هیولای های استرمانت است. او تصمیم می گیرد تا دیگر هیولا های شهر را پیدا کند و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولا های جدید، او هم اطلاعات هیولاهایش را داخل دفترچه بنویسد تا اگر دوباره خودش یا کسی با هیولا ها مواجه شد بداند چه طور آن ها را شکست دهد. الکساندر، ریپ و " نیکی "، دو تا از صمیمی ترین دوستانش در شهر جدید بر اساس اسم دفترچه گروهی را به اسم ماموران فوق سرّی مبارزه با هیولا ها تشکیل داده اند که به کمک هم دیگر تصمیمات الکساندر را اجرا کنند و از شهر محافظت کنند. امروز، روز مورچه هاست و آقای " پلانکت " معلم بچه ها از آن ها خواسته تا یک شهر مورچه ای درست کنند و به مدرسه بیاورند همین که ریپ و نیکی و الکساندر داشتن با آن شیشه هایی که تویش مورچه جمع آوری کرده بودند به مدرسه می رفتند یک دفعه ریپ شکمو روی زمین کلی شکلات و آب نبات می بیند و مشغول خوردن می شود و فکر می کند که شاید دیشب جشنی اینجا بر پا بوده است این شکلات ها از دیشب روی زمین ریخته است اما همین که الکساندر کمی دقت کرد متوجه شد که تیر های برق نزدیک این شکلات ها به طرز عجیب له و کج شدند و کمی مشکوک شد. عقب تر رفت تا سر نخی دیگر پیدا کند که یک دفعه توی چاله ی خیلی بزرگی افتاد که جای رد پای یک هیولای گنده بود و شیشه ی شهر مورچه هایش شکست. الکساندر توی دفترچه گشت تا هیولایی را پیدا کند که جای پاهایش به اندازه ی این گدال باشد و به موش پا گنده رسید ولی فکر نمی کرد این جای پا برای یک موش باشد و تصمیم گرفت از آقای " هارسلی " که الان منشی مدرسه است و قبلا جز گروه فوق سری بوده است سوال کند که او هم جوابش را نداد. توی مدرسه هر چند قدمی که بر می داشتند کپه ی از شکلات ها روی زمین ریخته شده بود و مورچه ها به دنبال الکساندر در حال حرکت بودند و ریپ و نیکی و الکساندر تصمیم گرفتند تا این هیولای پا گنده و شکلاتی را پیدا کنند. یک دفعه زمین شروع به لرزیدن کرد و آن ها یک هیولای غول پیکر شبیه یک سوسمار برزگ را پشت ساختمان ها دیدند و سریع به سمتش رفتند. هر جا که این هیولا بود شکلات و گودال های بزرگی هم دیده می شد که باعث شد...

 


برشی از متن کتاب


رنگیناسور به موجود عجیب و غریبی که جلوی پایش ایستاده بود، نگاه می کرد. معلوم بود که حسابی گیج شده. بدون آن موجود عجیب و غریب، شکل بدن یک هیولای کوچک رنگا رنگ بود. اما سرش، سر الکساندر باپ بود. الکساندر گفت: چطوری کوچولو؟ بعد برای هیولا دست تکان داد. ناگهان رنگیناسور با خشم غرش کرد و از تووی دهانش، یک عالمه شکلات و آبنبات بیرون ریخت. چند تا شکلات و آبنبات، به سر و صورت الکساندر برخورد کرد. هیولا پایش را بلند کرد تا الاغ رنگارنگ را له کند. در همین لحظه، الکساندر فریاد زد: بچه ها حمله کنید! الکساندر، ریپ و نیکی با سرعت لباس الاغ را از رویشان کنار زدند. بچه ها خودشان را کنار کشیدند تا پای هیولا روی آن ها فرود نیاید. الکساندر فریاد زد: چشم بند ها را ببیندید! ریپ و نیکی چشم هایشان را روی چشم هایشان کشیدند. بعد سه بار دور خودشان چرخیدند و در حالی که چوب دستی هایشان را مثل یک شمشیر تووی هوا تکان می دادند، هر کدام به طرفی شروع به حرکت کردند. الکساندر همین طور که با سرعت دور هیولا می چرخید، سعی می کرد دوستانش را راهنمایی کند: ریپ، بچرخ به چپ، نه، نه راست! نیکی، کجا می روی؟ هیولا بچه ها را نگاه می کرد و نمی دانست کدامشان را تعقیب کند. او دور خودش چرخید و دم سنگینش از بیخ گوش نیکی گذشت. شوووپ! ریپ چوبش را محکم تووی هوا تکان داد، اما حرکتش خطا رفت. الکساندر با تمام توانش داد زد: بچه ها! دارید چه کار می کنید؟! بیایید این جا! اوووووف! رنگیناسور الکساندر را گرفت و او را تووی هوا بلند کرد. ریپ داد زد: قورباغه ی دماغو؟ آآآآآآی ی ی! الکساندر که داشت بین انگشت های هیولا له می شد، فقط جیغ می کشید. هیولا او را تا جلوی دهانش بالا برد. نفس های هیولا، بوی جعبه های شکلات می داد. مخلوطی از بوی آبنبات نعنایی یا کره ی بادام زمینی و تافی انگوری. ریپ چشم بندش را باز کرد و الکساندر را تووی هوا دید که در چنگ رنگیناسور اسیر شده. با عجله به سمت هیولا دیوید و با مشت چند ضربه به پاهای صورتی هیولا زد. گوپس! الکساندر هم یک لگد حسابی به پوزه ی رنگیناسور زد. چند تکه کاغذ رنگی، از صورتش کنده شد و به زمین ریخت. هیولا با عصبانیت به الکساندر نگاه کرد. الکساندر صورتش را به طرف ریپ برگرداند و داد زد: این هیولای گنده و پر سر و صدا فقط از کاغذ درست شده، به راحتی می توانیم حسابش را برسیم! برو نیکی رو بیار! نیکی که دور و برش را نمی دید، با چوب به جان یک سطل زباله افتاده بود. ریپ او را گرفت و به سمت هیولا برد. هیولا خم شد تا ریپ را هم بگیرد. در همین لحظه الکساندر از فرصت استفاده کرد و فریاد زد: بزنش نیکی، بزنش! حالا! نیکی دندان هایش را روی هم فشار داد و چوب دستی اش را دور سرش چرخاند. تلق! توک چوب دستی، با شکم هیولا بر خورد کرد. ناگهان الکساندر احساس کرد که دارد تووی آسمان پرواز می کند. الکساندر روی زمین افتاد و غلت خورد. البته آسیبی ندیده بود. از آسمان هزاران کاغذ کوچک رنگی می بارید.

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: محسن رخش خورشید انتشارات: پرتقال

محسن رخش خورشید


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 5 (شوکولاسور ظاهر می شود)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل