loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 4 (در دام سبزیجات آدم خوار)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب در دام سبزیجات آدم خوار از مجموعه ی دفتر خاطرات هیولا ها نوشته ی تروی کامینگز و ترجمه ی محسن رخش خورشید توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده است و به مدرسه جدیدی می رود و موفق شده دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. او در اولین روز مدرسه عروسک های بزرگ و بادی را دید که باعث شد بترسد و با آن ها درگیر بشود و فکر کند آن ها هیولای ترسناکی هستند. بعد از آن هم با ورود به مدرسه یک دفترچه ی خاطرات عجیبی به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی راجع به هیولای های استرمانت است. او تصمیم می گیرد تا دیگر هیولا های شهر را پیدا کند و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولا های جدید، او هم اطلاعات هیولاهایش را داخل دفترچه بنویسد تا اگر دوباره خودش یا کسی با هیولا ها مواجه شد بداند چه طور آن ها را شکست دهد. الکساندر، ریپ و " نیکی "، دو تا از صمیمی ترین دوستانش در شهر جدید بر اساس اسم دفترچه، گروهی را به اسم ماموران فوق سرّی مبارزه با هیولا ها تشکیل داده اند که به کمک هم دیگر تصمیمات الکساندر را اجرا و از شهر محافظت کنند. امروز وقتی در راه مدرسه بودند، صحنه ی عجیبی را رو به روی خودشان می بینند، مدرسه ی آن ها که حالا به دلیل نوسازی تعطیل شده است، به بیمارستان شهر انتقال یافته و کلاس ها آن جا برگزار می شود و حالا ام به دلیل خرابیه تسویه هوای بیمارستان، آن جا به یک یخچال بزرگ تبدیل شده است و آقای " هارسلی " منشی مدرسه، به همه ی بچه ها لباس های گرم می دهد. این اولین اتفاق جدید امروز است و بعد از آن هم یک بوی بد و عجیبی داخل کلاس ها را گرفته است که همه را به گریه انداخته و همه اشک می ریزند. الکساندر اول فکر می کند این کار یکی از هیولا های دفترچه یعنی اردک های اشک آور است که حالا باید با او مبارزه کند. اما با تحقیقاتی که انجام داد، متوجه شد که...

 


فهرست


فصل1: حمله به جالباسی فصل2: غذای موش محبوب استرمانت فصل 3: یخبندان در مدرسه فصل4: گریهف گریه و گریه فصل 5: ناهار امروز: دسر فصل 6: ما ترشی هستیم فصل7: آماده.. هدف...پرتاب! فصل 8: کلاس تاریک فصل 9: پرستار جدید فصل 10: راز سرما فصل11: بزرگ، نارنجی و گرسنه فصل12: آقای اداب دان فصل 13: مدرسه ی جدید فصل 14: زندان کدو تنبلی فصل 15: باران سالادی فصل 16: یک شام خوشمزه!

برشی از متن کتاب


خانم وندرپانتز تخته سیاه پشت سرش را نشان داد و گفت: دبستان جدید استرمانت، مدرسه ای کاملاً سبز و طبیعی است. ما سبزیجات مورد نیاز برای ناهار بچه ها را تووی گلخانه پرورش می دهیم و از باد برای تولید برق استفاده می کنیم! در همین لحظه، پرده ی بلندی که پشت سر خانم وندرپانتز بود، افتاد و یک آسیاب بادی خیلی بزرگ مشخص شد. الکساندر پدرش را دید که از آسیاب بادی عکس می گرفت، ناگهان چیز دیگری توجه اش را جلب کرد. الکساندر ضربه ی کمی به بازوی نیکی زد و پشت آسیاب بادی را به او نشان داد. نیکی گفت: آره، تیغه های این آسیاب بادی خیلی بزرگ است! الکساندر گفت: نه نیکی! پشت آسیاب بادی را نگاه کن ببین کی آن جاست! پشت آسیاب بادی، پرستار بروک بود که داشت یک کدو تنبل خیلی بزرگ را روی زمین قل می داد و می برد. الکساندر گفت: یعنی پرستار بروک هم یک هیولاست؟ نیکی گفت: قول می دهم گم شدن ریپ، کار همین خانم باشد! بیا تعقیبش کنیم و ببینیم کجا می رود. آن ها با سرعت توی چادر آشپزخانه رفتند. آقای هارسلی داشت دیوانه می شد. او جیغ کشید: سر آشپز باپ، بیچاره شدیم. بدون غذا که نمی توانیم مراسم شام داشته باشیم. الکساندر گفت: شرمنده آقای هارسلی، اما کار مهم تری پیش آمده که من و نیکی باید آن را انجام بدهیم. باید چند تا سبزی را ریز ریز کنیم. الکساندر یک پوست کن برداشت و یک پوره ساز به نیکی داد. آن ها از پشت چادر بیرون رفتند. الکساندر پرسید: پرستار بروک کجا رفت؟ نیکی روی زمین زانو زد. روی خاک، شیار های عجیبی دیده می شد. نیکی گفت: این را ببین، رد کدو تنبل است. شیار های روی زمین به یک راه پله ی آهنی می رسید که آن پله ها به گلخانه می رسیدند. الکساندر گفت: بیا برویم، باید ریپ را پیدا کنیم! بچه ها از پله ها بالا رفتند و به گلخانه رسیدند. هوای گلخانه، مثل هوای جنگل، گرم و مرطوب بود. آن ها پشت یک بوته قایم شدند و به اطراف نگاه کردند. نیکی سقلمه ای به الکساندر زد و گفت: کندو تنبل را پیدا کردم. بچه ها با احتیاط از بین شاخ و برگ گیاهان جلو رفتند و به وسط گلخانه رسیدند. تووی کدو تنبل مثل کدو های تزیینی هالووین شده بود اما روی آن به جای چشم و دهان، پنجره ی کوچکی با نرده وجود داشت. یک پسر کله مربعی با موهای سیخ سیخی، تووی کدو بود و از لای نرده ها دیده می شد. الکساندر از پشت بوته به طرف کدو تنبل دوید و داد زد: ریپ! طاقت بیاور، ما نجاتت می دهیم! ریپ سرش را تکان داد و گفت: آخ خدااا! جدی میگی؟ یعنی شما دوتا وقتی یک تله می بینید. نمی فهمید و حتما باید تووی تله بیفتید؟ نیکی میله های پنجره را گرفته بود و داشت می کشید. اما تا این حرف را شنید، خشکش زد. الکساندر پرسید: چی؟ منظورت چی... اووووووخ! یک توپ سبز رنگ کوچک به کمرش خورد. در واقع آن یک توپ نبود، بلکه یک نخود بود.

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: محسن رخش خورشید انتشارات: پرتقال

محسن رخش خورشید


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 4 (در دام سبزیجات آدم خوار)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل