loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 2 (شهر در محاصره ی کرم های خاکی)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب شهر در محاصره ی کرم های خاکی از مجموعه ی دفتر خاطرات هیولا ها نوشته ی تروی کامینگز با ترجمه ی محسن رخش خورشید توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده است و به مدرسه جدیدی می رود و موفق شده است دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. او در اولین روز مدرسه با عروسک های بزرگ و بادی مواجه شد که حسابی بترسد و با آن ها درگیر شود. بعد از آن ها با ورود به مدرسه یک دفترچه ی خاطرات عجیبی به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی راجع به هیولای های استرمانت است. او تصمیم می گیرد تا راز اسم این دفترچه و دیگر هیولا های شهر را پیدا کند و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولاهای جدید، او هم اطلاعاتی را که به دست می آورد را توی دفترچه بنویسد. همین حالا هم که الکساندر در حال خواندن دفترچه است باران شدیدی در استرمانت در حال بارش است و او با ریپ تصمیم گرفته اند امروز پیاده به مدرسه بروند ولی با خارج شدن از خانه متوجه می شوند که زمین پر از کرم های صورتی رنگ است و انگار به جای قطرات آب باران، از آسمان کرم باریده است و ناگهان اطلاعات یکی از هیولا های دفترچه به اسم مگا کرم به ذهن الکساندر می رسد. او فکر می کند که این کرم ها مگاکرم هستند. مگا ها، کرم های آبی رنگی هستند و با طلوع آفتاب آن ها بزرگ و بزرگ تر می شوند. حتی از یک اتوبوس مدرسه هم قد بلندتر شده و تنها راه مقابله با آن ها سر و صدا است. ولی الکساندر متوجه شد که خب این کرم های روی زمین آبی نیستند و با فریاد کشیدن هم هیچ اتفاقی برایشان پیش نمی آید و خود را متقاعد کرد که این کرم ها، هیولا نیستند. ولی با ورود به مدرسه و ناپدید شدن منشی مدرسه که او هم از هیولا ها خبر داشت، الکساندر به این قضیه مشکوک شد و...

 


فهرست


فصل 1: یک صبحانه ی کرمالویی خوشمزه فصل 2: ای کاش باران بند بیاید نیاید!!! فصل 3: تلفن مشکوک به آقای هارسلی فصل 4: نامه ی برگشتی فصل 5: قییژژژ فصل 6: جلسه سه نفره فصل 7: شمشیر بازی دردسرساز فصل 8: کشف سرنخ فصل 9: هکه چیز زیر سر ماهی هاست! فصل 10: حمله از زیر خاک فصل 11: اولین دعوای گروه فصل 12: نبرد سخت فصل 13: مسیر غلط فصل 14: بپا قورت داده نشوی فصل 15: هنوز امید هست فصل 16: اوووووق!      

برشی از متن کتاب


پدر گفت: مراقب باش الکس، یک هیولا این جاست. الکساندر با صدای بلند گفت: کو؟ کجاست؟ اگر حالا، یک هفته قبل بود، الکساندر فکر می کرد که پدرش شوخی می کند، اما از روزی که به استرمانت اسباب کشی کرده بودند، دیگر مطمئن نبود که این حرف ها شوخی باشد. این شهر پر از هیولا بود. پدر یک بشقاب جلوی الکساندر گذاشت و گفت: یوهووو، این هم یک صبحانه ی هیولایی! الکساندر نفس راحتی کشید. پدر گفت: شرمنده ام پسر، هیولای ما دهان ندارد. راستش می خواستم با گوشت برایش دهان درست کنم، اما گوشتمان تمام شده بود. حالا شروع کن و حسابش را برس. من هم برم جلوی در و روزنامه ها را تا بیش تر از این خیس نشده اند، بیاورم. الکساندر از پنجره بیرون را نگاه کرد. باران شدیدی می آمد. تِلِق! همین که الکساندر صدای بسته شدن در را شنید، دفترچه ی کهنه ای را از توی کوله پشتی اش بیرون کشید. روی جلد این دفترچه ی قدیمی، عکس ترسناکی از یک جمجمه بود که بالای آن نوشته شده بود: م. ف. م. ه. الکساندر از روزی که دفترچه را پیدا کرده بود، هر وقت فرصتی پیدا می کرد، آن را بر می داشت و می خواند. تووی این دفترچه پر از تصویر هیولاها و اطلاعاتی درباره ی آن ها بود. او نمی دانست که نوشتن آن را چه کسی شروع کرده، اما همین هفته ی پیش، بعد از شکست دادن هیولاهای بادبادکی. او هم یک صفحه تووی دفترچه نوشته بود. الکساندر هنوز نمی توانست باور کند که عروسک های بادبادکی لق لقو که جلوی مغازه ها وول می خوردند و می رقصیدند، واقعا هیولا بوده اند. همین که پدر برگشت، الکساندر دفترچه را بست و آن را قایم کرد. پدر مثل موش آب کشیده شده بود. او یک روزنامه ی خیس را روی میز انداخت. چند قطره آب روی ظرف غذای الکساندر پاشید و یک چیز دراز و لزج و صورتی هم درست روی بشقابش افتاد. الکساندر با صدای بلند گفت: اَی ی ی، یک کرم! پدر گفت: پسر جان این فقط یک کرم خاکی است. الکساندر چنگالش را روی میز گذاشت و گفت: اشتهایم کور شد! بعد دفترچه را توی کوله پشتی اش چپاند و گفت: باید بروم مدرسه. قرار است با ریپ پیاده برویم. روزهای اوا، الکساندر فکر می مرد که ریپ قلدر مدرسه است اما حالا با یکدیگر دوست شده بودند. پدر در حالی که موهایش را خشک می کرد، گفت: خیلی خوب اَل. بپا خیس نشوی! الکساندر در خانه را باز کرد. ابرهای تیره، هوا را کاملاً خاکستری کرده بودند. اما زمین رنگ دیگری داشت، یک جورهایی به صورتی می زد. همین که الکساندر پایش را بیرون گذاشت، دلیلش را فهمید. هر جا را نگاه می کرد پر از کرم شده بود. از حیاط و پیاده رو گرفته تا خیابان، پر از کرم های خاکی کوچکی بود که روی زمین می لولیدند. الکساندر گفت: ایش... دلش مثل کرم های روی زمین، پیچ و تاب می خورد. چترش را باز کرد و به راه افتاد. الکساندر روی نوک پنجه هایش در پیاده روی خیس راه می رفت و مراقب بود که پایش را روی کرم ها نگذارد. ریپ در زمین بازی منتظر او بود. ریپ با صدای بلند گفت: سلام قورباغه ی دماغو! قورباغه ی دماغو اسمی بود که هم کلاسی ها برای الکساندر گذاشته بودند و برای کسی مهم نبود که او این لقب را دوست دارد یا نه. البته الکساندر آن قدر ها هم از این اسم بدش نمی آمد. ریپ پرسید: می خواهی یک چیز حال به هم زن ببینی؟ او پایش را بلند کرد و بالای یکی از کرم ها گرفت. الکساندر گفت: نه ریپ، این کار را نکن! ریپ پایش را کمی بالا تر آورد و گفت: این ها فقط کرم هستند! چه اشکالی دارد؟ الکساندر آهی کشید و گفت: ریپ، وقتی ما با هیولا های بادکنکی جنگیدیم، به همه ی اهالی استرمانت کمک کردیم، حتی به این کرم های کوچک. حالا اگر خودمان آن ها را زیر پا له کنیم، آن وقت چه فرقی با آن هیولاها داریم؟ ریپ دهانش را کج کرد و گفت: خیلی خوب. اما این خیلی عجیب است که دور تا دورمان پر از کرم شده. احساس می کنم مثل گوشت توی یک ظرف ماکارانی هستیم! چشم های الکساندر کم کم گرد شد و گفت: حق با توست ریپ. عجیب است، خیلی عحیب است!   او دفترچه را از توی کوله پشتی اش بیرون آورد. ریپ گفت: اِ، دفترچه! راستی... این م. ف. م . ه. یعنی چی؟ الکساندر جواب داد: هنوز نمی دانم اما... این جا را ببین! یک چیزی درمورد کرم ها نوشته! مگا کرم یک کرم آبی رنگ و کوچک که ابتدا بی خطر به نظر می رسد. محل زندگی مگا کرم ها روی زمین های خیس و پیاده رو ها دیده می شوند. عادت ها، مگا کرم ها همیشه تنها زندگی می کنند. خوراک، هنوز مشخص نیست. اما احتمالاً بچه ها را می خورند. پوف! بوی مگا کرم ها مثل بوی ذرت بو داده است. اخطار! مگا کرم ها ابتدا خیلی کوچک هستند اما همین که آفتاب به آن ها بخورد. از اتوبوس مدرسه هم بزرگ تر می شوند. مراقب باشید که آفتاب به آن ها نخورد! نقطه ضعف، صدا های بلند و جیغ کشیدن باعث می شود که آن ها خشک شوند و روی پوستشان چروک بیفتند. الکساندر گفت: همه ی این ها فقط یک معنی می تواند داشته باشد. این کرم های خاکی، مگا کرم هستند...

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: محسن رخش خورشید انتشارات: پرتقال

محسن رخش خورشید


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 2 (شهر در محاصره ی کرم های خاکی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل