محصولات مرتبط
دربارهی کتاب دست تکیده
تامس هاردی که به نوشتن داستانها و رمانهای بلند علاقه دارد این بار داستانی را روایت میکند که در قطع کوچک کتاب به پنجاه صفحه هم نمیرسد. رخدادهای داستان، در روستایی شکل میگیرند که با مردمان دهاتی و حرف و حدیثهای آنان همراه است.
واقعیتهایی از هوس و عشق در کنار بیاعتنایی و نادیده گرفتنها باعث شدهاند تا شخصیت اصلی داستان رودا ناخواسته وارد دشمنی با زنی شود که حکم هووی اورا دارد. در این میان اعتقاد به خرافه، نقشهای شیطانی و معالجه با جادوگری عواملی میشوند که گریبان تمام افراد خانواده را گرفته و هریک را به نوعی به سمت نابودی میکشاند. قصه با توصیفات و داستان پردازیهای نویسنده آنچنان جذاب نگاشته شده که خواننده را با خود همراه مینماید که البته در این میان نباید هنر و مهارت و البته دانش مترجم، ابراهیم یونسی را نادیده گرفت.
تجربههای کوتاه که با هدف نشر فرهنگ کتابخوانی توسط نشر چشمه تهیه و تدوین شدهاند، کتابهایی با حجم کم، قطع کوچکاند که حاوی داستانها و نمایشنامههایی از بزرگترین نویسندگان و نمایشنامهنویسان بزرگ جهان میباشند تا مخاطبانی که بنا به دلیل ضیق وقت یا مشغله کاری فراوان، فرصت مطالعه ندارند، دستکم بتوانند این آثار کوتاه را بخوانند و از فواید مطالعه بیبهره نمانند.
کتاب دست تکیده اثر تامس هاردی و ترجمه ابراهیم یونسی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
برشی از متن کتاب
آفتاب غروب درست به چهره زن میتافت و هر خط و سایه و شکل بارز آن را از خم تیغه ظریف بینی گرفته تا رنگ چشماناش، به روشنی جلوه میداد. مزرعهدار هرچند از سماجت پسرک در همگامی با درشکه ناراحت بود، به او نگفت که از سر راه کنار برود و به این ترتیب جوان در حالی که نگاه خیرهاش همچنان بر زن بود، پیشاپیش آنها به راه خود ادامه داد تا اینکه به رأس سربالایی رسیدندو مزرعهدار که سبکباری از وجناتاش خوانده میشد، اسپ را به حالت یورتمه درآورد - بیآنکه کمترین نشانی از توجه به پسرک از خود بروز دهد. زن جوان گفت: «طفلکی چهجوری زل زده بود به قیافهم!» «آره عزیزم، دیدم.» «لابد از اهالی همین ده خودمونئه!» «از همسایههاست. فکر میکنم با مادرش یکی دو کیلومتر اونورترزندگی میکنه.» «لابد میدونه ما کی هستیم.» «خب، بله. گروترود عزیزم، باید خودت رو آماده کنی که اولش بهت زل بزنند.» «باشخ، هرچند فکر میکنم نگاه کردن این طفلکی احتمالاً نه از روی کنجکاوی، بلکه بیشتر برای این بود که شاید زحمت بارش رو از سرش کم کنیم.» شوهرش به لاقیدی گفت: «نه، این بچه دهاتیها صد کیلو بار هم پشتشون بیاد، میبرند؛ تازه بسته هم اونقدر که کتوگنده بود، سنگین نبود. خب دیگه، یک کیلومتر دیگه که بریم میتونم دورادور خونت رو بهت نشون بدم، البته اگه تا برسیم هوا زیاد تاریک نشده باشه.» چرخها چرخیدند و ذرات راه را باز به اطراف پاشیدند، تا اینکه خانهای سفید و وسیع از دور پدیدار شد و پشتاش چند ابنیه و کومه کشاورزی. در این ضمن پسرک نیز بر سرعت گامها افزوده بود و از باریک راهی در یک کیلومتری خانه سفید پیچیده بود و سپس راه سربالا را به جانب مرغزارهای کم آبتر در پیش گرفته و راهی خانه مادرش شده بود. مادرش پس از فراغت از کار شیردوشی در گاوداری مجاور به خانه رسیده بود و داشت در درگاهی کلبه، در هوائی که به تاری میگرائید، کلم میشست. هنگامی که پسرک رسید، بیمقدمه گفت: «این توری رو یک دقیقه نگهدار.» بچه بسته را زمین انداخت و گوشه توری کلم را گرفت و زن در همان حال که برگهای شسته کلم را در توری میریخت، گفت: «خب، دیدیش؟» «آره، حسابی.» «قیافهش خانمانه است؟» «آره؛ از اون هم بیشتر. یک خانم درست و حسابیه.» «جوونه؟» «خب، بالغه. حرکاتش حرکات یک زن رسیدهست.» «معلومه. موها و صورتش چه رنگیه؟» «موهاش کمی روشنه، صورتش هم ملاحت صورت یک عروسک زنده رو داره.» «پس چشمهاش مثل چشم من سیاه نیست؟» «نه، یک خرده آبی میزنه؛ دهنش هم خیلی خوشگل و قرمزه، وقتی میخنده دندونهاش سفیدی میزنه.» زن به تندی گفت:«قدش بلنده؟» «نتونستم ببینم، نشسته بود.» «پس، فردا صبح میری کلیسای هومستوک: حتماً میآد اونجا. صبح زود میری، وقتی میآد تو، خوب نگاش میکنی؛ بعد میآیی خونه برام میگی از من بلند بالاتره یا نه.» «باشه، مادر. ولی چرا خودت نمیری ببینی؟» «من برم اون رو ببینم! من اگه همین الساعه از جلوی پنجره خونهم رد شه، محاله سر بالا کنم نگاش کنم. لابد با آقای لاج بود. آقای لاج چی میکرد، چی میگفت؟» «همین چیزهای معمولی.» «محلت نگذاشت؟» «نه.» روز بعد، مادر پیرهن تمیزی تن پسرک کرد، و او را روانه کلیسای هومستوک کرد... .
نویسنده: تامس هاردی ترجمه: ابراهیم یونسی انتشارات: چشمه
مشخصات
- مترجم ابراهیم یونسی
- نوع جلد جلد نرم
- قطع جیبی
- نوبت چاپ 1
- سال انتشار 1395
- تعداد صفحه 54
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران